از حسِ کلافگی در اومده و به این فکر میکرد مفید واقع شدنِ جفتش چقدر میتونه براش راحتتر باشه تا اینکه با بیخاصیتی پرتش کنه بیرون و این نشون میداد که آلفا برایِ به قدرت رسیدن از چه چیزهایی یا چه کسانی میگذره.
اون قرارداده کوفتی که بسته بود کم کم داشت خطرناک میشد و تا همین الان هم به اندازهی چندین ماه درآمدزایی ضرر کرده، وارث داشتن یعنی به دست گیریِ قدرت و از کسی وارث داشتن که هم قدرت دستش هست هم نه، زیادی وسوسه انگیزه. هم میتونه از طرفِ کیم حمایت شه و هم میدونست تهیونگ امگایی نیست که بخواد در برارش شورش کنه یا از قبل با نقشه جلو اومده باشه.
_امگا رو به اتاقم بیار
الفا به منظلهی احترام کمی خم شد و با استرس پارچهی لباسش رو در دست فشرد.
-ولی خانم..._اسمی از ییفئی بردم؟
خدمتکار که دستپاچه شده بود "چشمی" گفت و به طرفِ اتاقی که انتظار نداشت یه روزی به دستورِ اربابش باز شه سریع قدم برداشت ولی وسطِ راه مچش توسطِ کوک گرفته شد.
_خودم میرم
گفت و راهیِ اتاقِ امگا شد.
برسِ سفید رنگ رو در دست گرفته و در حالی که پاهاش رو بالای تخت گذاشته، به آرومی موهایِ خود رو شونه میزد. چند روزی هست که دردِ بدنش کمی کمرنگتر شده؛ دردی که مثلِ سردرد یا کوفتگی نبود و مثلِ اینه که سلول به سلولش درحالِ خودکشی هستن و امگا که بدنی ضعیف داشت این آشفتگی براش همانندِ آخرت بود.
دیگه نه میتونست بویی رو تشخیص بده نه مزهای رو بخوبی بچشه، حتی از رفت و آمدهایِ شبانهی خدمتکار برایِ نظافت برخلافِ قبل که میتونست فرومونش رو به سختی تشخیص بده هم خبردار نمیشد و این میتونست دلیلِ ناراحتیش باشه؟ معلومه که نه! درست نسخهای کمی پیچیدهتر از شخصیتِ نورا بود که برخلافِ دختر قبول کرده سرگذشتش همینه که هست و هرچقدر تویِ مرداب دست و پا بزنه برخلافِ انتظار که بایدی پایینتر بره همچین اتفاقی نمیوفته و مثلِ این میمونه که زمان متوقف شده و سرگردون درحالی که نصفِ بدنش زیرِ گل و لای هست و نصفِ دیگش بیرون، بدونِ اکسیژن یا نفس کشیدن با بانداژِ مومیای به زندگیش ادامه میده.به آئینهی روبهروش خیره و شونه رو پایین آورد. لباسِ نخی و سفید رنگی که بخاطرِ گشاد بودن و باز بودنِ دکمههای اولیش از شونهاش سر خورده بود، پاهایِ لاغر و رونهایِ توپری که میتونست بفهمه تویِ این چندین مدت از هجمشون کمتر شده و پوستِ سفیدی که بخاطرِ بیماریش رنگ پریدهتر و سفیدتر شده؛ اینها همه دلایلی هستن که بخواد از وجودش متنفر شه، زیبایی که حتی در برابره نقصهاش هیچی نبود! این باعث میشد که حتی با فکر کردن بهش بغض بگیردش و چونش بلرزه.
دستش رو به آرومی بالا آورد و انگشتِ اشارهاش رو رویِ لبِ پایینش کشید، همون جایی که آلفا برایِ اولین بار اولین بوسهی نچندان عاشقونهاش رو تقدیمش کرد ولی کوک چه میدونست که با همون لمس چطور باعثِ بالا رفتنِ تپشهایِ کم جونِ قلبِ ضعیفش شده بود! چه میدونست که دوست داشت بعدِ اون بوسه آلفا رو با طناب ببنده و تا روزِ بعد فقط به چشمهاش نگاه کنه! چه میدونست برایِ اولین بار هم خوشحال شد و هم ناراحت! خوشحالی بخاطرِ لمسِ آلفاش و غمی بهدلیلِ اینکه میدونست بیارزش بوسیده شده.
DU LIEST GERADE
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...