PART|44

720 182 145
                                    

۲۲آپریل[اواسط بهار]

-اگه نفس کشیدن برات سخت شد، از اسپریت استفاده کن و قرصاتم گذاشتم کناره دستمال مرطوب، دستمال تمیز و بافت کرمیت رو توی نایلون بسته‌بندی کردم پس لطفا هروقت سردت شد بپوشش و مواظب باش زمین نخوری.

جیمین مکث کرد و بعد از به یاد آوردن چیزی، ابرو بالا انداخت و ادامه داد:
-مینا ظرف غذات رو از خوراکی‌هایی که دوست داری پُر کرده و بطری آبتم کنارشه، هر وقت احساس راحتی نکردی یا هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن سریع خودمو میرسونم، با افراد غریبه زیاد حرف نزن و اگه حس کردی چیزی درست نیست فقط ازش دوری کن.
جیمین همونطور که تندتند کلمات رو پشت سرهم میچید، کمک کرد می‌سون محو شده در تصاویره روی هر وسیله‌ای در خیابان، کوله‌ش رو بپوشه.

او با استرسی مشهود در صداش بخاطر راهی کردن توله‌ش گفت:
-راس ساعت ۶عصر میام دنبالت، بازم تاکید میکنم می‌سون! تا وقتی نیومدم دنبالت از منطقه‌ی جشنواره دور نشو، غذات رو سر وقت میخوری و بعد به خوشگذرونیت ادامه میدی.

-بابا، من ۱۶سالمه میتونم مواظب خودم باشم لطفا نگران نباش.
می‌سون مطمئن گفت و بنده کوله‌هاش رو سفت چسبید، به هر حال اولین سفره یک نفرش بود و هیجانی که توی رگ‌هاش جریان داشت، برای یک لحظه هم لبخند از لبش پاک نمیکرد.

جیمین با دیدن ذوق درون چشم‌های آبیِ درخشان پسرش، لبخند زد و طوریکه دلش رو نشکنه گفت:
-می‌سون عزیزم، ۱۶سال کثیف زندگی کردن کافیه تا آدمای بدی ساخته شن، توی این جامعه در برابر بقیه باید اونقدر محتاط باشی تا خدایی نکرده ضربه‌ای به روح معصومت و جسم ۱۶ساله‌ی پاکت وارد نشه، تو نمیدونی پشت لبخندها چه رازهایی پنهان شده پس لطفا اینقد ساده به دنیا نگاه نکن، تو عزیزکرده‌ی من و تهیونگی اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیوفته بی‌شک اون روز منم میمیرم.

می‌سون احساساتی شده بخاطر ابراز نگرانی صادقانه‌ی پدرش، با همون هیجان ناپدید نشده در آغوشش فرو رفت و سر روی سینه‌ش گذاشت تا قلب کوچک خودش آرام بگیره، آغوش پدرش درست مثل لمس‌های تهثونگ معجزه بود؛ ماننده طوریکه ته‌سون لبخند میزد.

می‌سون با لبخند دم عمیقی گرفت و هوف‌مانند بیرونش داد و با آرام‌ترین صدای ممکن گفت:
-سئول اونقدر بزرگ و غیرواقعیه که دوست دارم برای کشف کردن زیبایی‌هاش کیلومترها دور شم ولی بابا، من هنوزم میترسم، از دور شدن از تو، پاپا و ته‌سون. اگه نگاه مردم برام ترسناک نباشن دوری از شما جاشو پُر میکنه و من اونقدر از این دوری وحشت دارم که حاضرم برای نیوفتادن همچین اتفاقی، مواظب خودم باشم.

-تو پیچکِ خوشبو، کِی بزرگ شدی که اینقدر قشنگ حرف میزنی؟
جیمین گفت و با لبخند از اینهمه شیرینی توله‌ش چشم چرخوند و می‌سون ناز خندید و از آغوش پدرش جدا شد و چشم نازک کرد، درسته که نازکرده‌ش بود ولی باز گاهی‌اوقات خجالت میکشید از تعریف شنیدن و مورد ستایش قرار گرفتن.

<MOON OMEGA> امگای ماهOnde histórias criam vida. Descubra agora