به امگایِ خدمتکار که با ترس بیرون رفت نگاه و با دیدنِ کوک که با جلو اومدنش یکییکی دکمههایِ پیراهنش رو باز میکرد، لحظهای خون در رگهاش یخ بست...
بیتوجه به امگایِ لرزونی که گوشهی کینگ درونِ خود جمع شده بود، پیراهنش رو در آورد و به طرفِ سرویس پا تند کرد.
فرومونِ تهیونگ تمامِ اتاق رو احاطه کرده و کوک نمیتونست غرشهای خوشحال و بیپایانِ گرگش رو متوقف کنه؛ از حق نمیگذشت بهجز گرگش بدنِ خود هم حسابی ضعیف شده بود.
نیار داشت حداقل روزی یکبار کناره امگا باشه تا با فرومونش هم گرگش و هم بدنش رو آروم کنه ولی نخواستنی که تویِ وجودش قرار داشت، بدجور مانع شده و خودبهخود اونقدر تنفر به امگایی که هیچ کاره اشتباهی انجام نداده بوجود اومده که اگه راهی میبود با یه تیر خلاصش میکرد.آبِ سرد باعث شد که سردردِ خفیفش کمی آروم شه و با قرار دادنِ دستهاش به دو طرفِ دیوار و نگاه کردن به آئینه، چشمهایِ خودش رو وارسی کرد.
چشمهایی که رنگِ گرگش بدجور در دید میاومد و گاهی اوقات کوک با خود میگفت"تا کجا قراره پیش برم که قدرت من رو راضی کنه؟"با بیرون رفتنش، امگایی که از فرصت استفاده کرده و زیرِ پتو رفته، پاهاش رو کمی جمع کرد و پتو رو محکم چسپید. این همه ترس که باعث شده بود گلولهای کوچیک بر رویِ تخت به چشم بیاد، آلفا رو به خنده وا میداشت ولی قرار نبود لبخند بزنه نه؟
بیاحتیاط و بیتوجه به امگا خود رو بر رویِ تخت انداخت و بعدِ مطمئن شدن از مناسب بودنِ جاش، گوشهای از پتویی که کامل زیرِ بدنِ تهیونگ جمع شده بود رو گرفت و محکم کشید طوریکه امگا از درد ناله و مجبور شد خود رو جلوتر بکشه.
به تپهی موهایِ مشکیش که شلخته بیرون زده بود نگاه و با یاده حرفهایِ نامجون، کمی نیمخیز شد.
_برگرد و بیا نزدیکم
با صدایِ بم و خشکی گفت که امگا میتونست قسم بخوره اگه نگاهش رو به چشمهاش میداد، بیشک از ترس سکته میزد. اونقدر از لحن و اتفاقاتی که قرار بود رخ بده ترسیده که پلکهاش رو تا حده امکان رویِ هم فشرد و پاهاش رو جمعتر کرد. تحملِ بوسه یا لمسِ اجباری رو نداشت، اون فقط چشمهایِ آرومِ آلفا رو خواستار بود و وقتی جانگکوک با بیرحمی و بدونِ اجازهی تهیونگ بهش دست درازی میکرد، دوست داشت همون لحظه جون بده تا بیشتر از این غمِ بیارزش بودن رو تحمل نکنه.
بیحوصله دستش رو به موهاش رسوند و با بیرحمی به طرفِ خود کشید طوریکه امگا جیغِ محکمی کشید و بالاجبار با چشمهایِ درشتِ اشکی و با تکیه دادن بر دستهاش که سعی در درد نکشیدن بود، به طرفش برگشت و لبهاش لرزید.
_وقتی میگم برگرد یعنی برگرد.
_بایدی از زورم استفاده کنم تا گوش بدی؟با فریاد حرفهاش رو تویِ صورتش میکوبید و موهاش رو تکون میداد که امگا با درد و جیغ سعی میکرد موهاش رو از دستهایِ بزرگِ آلفا آزاد کنه ولی نشدنی بود و هر لحظه صبرش لبریزتر میشد.
KAMU SEDANG MEMBACA
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasiامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...