🌑PART<27>

1.8K 315 60
                                    

ترسیده پتو رو تا روی سرش کشیده و به خواهش ‌های بقیه اهمیت نمیداد، حس ترس ماننده هیولا دامن‌گیرش شده و اونقدر درمونده بنظر میرسید که دلش برای خود میسوخت.

-تهیونگ عزیزدلم خواهش میکنم از اون زیر بیا بیرون، قول میدم با هم همه چیز رو حل میکنیم

بتا نگاه ناامیدش رو از جسم مچاله شده‌ی زیر پتو گرفت و سینی غذا رو رویِ پای خود قرار داد.

-خیلی وقتِ غذای درست حسابی نخوردی، اگه همینجور ادامه بدی هم به خودت و هم به کوچولوت آسیب میرسونی! جانگکوک بخاطرت داره برمیگیرده تو که نمیخوای وقتی ملاقاتش میکنی زیر چشم‌هات گود افتاده باشه نه؟

با آخرین جمله‌ی بتا بلند زد زیر گریه و خود رو بیشتر مچاله کرد، وضعیتی که درونش گیر کرده اسفناک و غیرقابل تحمل بود، چطور میخواست با آلفا روبه‌روی شه؟ خجالت میکشید یا شرم داشت؟ هضم همچین اتفاقی برای خودش غیرممکن بود یعنی جانگکوک چطور دربارش فکر میکرد؟

-تهیونگ!

با نشستن دست بتا بر روی کوپه‌ی بیرون اومده‌ی موهاش جیغ بلندی کشید بیشتر اشک ریخت که نتیجش شد درد شدیدی در شکمش و عذاب‌وجدان اینکه داره به کوچولوش صدمه میزنه.

نامجون تسلیم با آهه کلافه‌ای عقب کشید و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد، اگه قرار بر این بود که همینطور ادامه بده بی‌شک نه‌تنها از نظر روحی روانی بیشتر صدمه میدید بلکه به جنین درون شکمش فشار وارد میکرد؛ اون همین الانشم بدن ضعیف و شکننده‌ای داره و فقط و فقط به لطف تزریقات قبلی نامجون کیسه‌ی آبش پاره نشده ولی الان...

بدون‌تردید به خدمتکاره امگا اشاره کرد تا طرف دیگه‌ی تخت قرار بگیره و خود مشغول آماده کردن سرنگ تقویتی شد، امگای ترسیده دو روزه کامل چیزی نخورده یعنی از همون شبی که تقریبا سکته‌ی قلبی رو رد کرد تا الان.
وقتی پیامی با محتوایت اینکه امگای عمارت جئون به همچین روزی افتاده به دستش رسید، بی‌درنگ کارهای خارج از شهرش رو رها و در کمترین زمان خود رو رسوند. امگای بیچاره با وجود موجوده زنده‌ی درون شکمش بخوبی تونست از پسش بر بیاد و زده بمونه و تمام مشکلات کنونی که جو عمارت رو بهم ریخته از همون سکته نشات میگیرفت، اینکه وقتی بلند شی و ببینی میتونی حرف بزنی اون هم بعد از مدت‌های طولانی‌ میتونه کمی ترسناک و غیرقابل باور باشه!

پلک آهسته‌ای زد و چندی بعد نویا بی‌توجه به جیغ‌های اربابش پتو رو به زور پایین کشید و نامجون تونست بلاخره تقویتی رو تزریق کنه، کبودی جای تزریقات بر رویِ پوست سفید و بی‌نقصِ پسر، دل بتا رو بدرد میاورد و اشکی که بخاطر ترس میریخت همه رو کلافه میکرد. به امگا حق میداد اگه بخاطر سردرگمی حتی دست به خودکشی بزنه، اینکه یه روز بعدِ پشت سر گذاشتن اتفاقیی ناخوشایند بلند شی و ببینی یکی از نقص‌های بزرگت رفع شده اونقدرها هم زیبا و رویایی نیست! حداقل نه برایِ امگای داستانمون که بخاطر همین ضعف مورد زجر و درد کشیدن قرار میگرفت؛ شاید اگه در آینده اتفاق می‌افتاد یا روزی که هیچ دغدغه‌ی ذهنی نمی‌داشت، اونموقع قابل فهم‌تر بود و بخوبی میتونست باهاش کنار بیاد.

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora