🌑PART<7>

2.2K 415 39
                                    

یک ماه بود که از اتفاقِ ناخوشایند گذشته و امگا حتی توانایش رو برایِ راه رفتن از دست داده؛ زیرِ دلش بشدت تیر و به گفته‌ی پزشکِ مخصوصِ عمارت که تازگیا خیلی باهاش احساسِ راحتی میکرد، چون قابلیتِ بارداری نداره و هیتش می‌بایدی چند ماهی یبار از سیزده سالگی به بعد انجام میگرفت و الان خیلی سالِ حتی یبار هم نداشته، بدنش نمیتونه سم‌زدایی کنه و بصورتِ درد برش میگردونه.


این فقط یه مشکلش بود و مشکلِ مهم‌تر اینه که به واسته‌ی دور بودنِ آلفا از گرگش، بدنش ضعیف و نمیتونه حتی ساده‌ترین وسایل رو بلند کنه. دوست داشت درِ اتاق رو قفل و بعد باصدایی بلند و زبونِ لالی که فقط مادرش اصواتِ نامفهمونش رو میفهمید، صداش کنه و بعدِ در آغوش گرفتنش سرش رو درونِ گودیِ خوشبویِ گردن مادرش قرار و تا خوابیدن بوش بکشه.

هر وقت بخاطرِ جسه‌ی کوچکش توسطِ هم سن و سال‌هاش مسخره میشد، تنها آغوشی که احساس قدرت بهش میداد آغوشِ مادرش بود و هر وقت پدرش با بی‌رحمی بازوهایِ لاغرش رو کبود میکرد این زن بود که با چشم‌هایِ اشکی با فوت کردنِ پوستِ آسیب دیده‌اش بهش آرامش میبخشید.

چندی بیش نگذشت که در با قدرت باز و باعث شد امگا از ترس کمی نیم‌خیز و به آلفایی که تعادل نداشت نگاه کنه.

آلفا دیده تاری داشت و شقیقه‌اش بشدت تیر میکشید و تنها بوی ویستریا بود که هوش از سرش میپروند.

به امگایِ بی‌دفاعِ بر رویِ تخت نگاه و نیشخندِ صداداری زد که تهیونگ از حالاتِ عجیبش و یاد آوردنِ خاطره‌ای هولناک لرزید..‌.

Flash back ___

پدرِ مستش بی‌تعادل خود رو به امگا که ترسیده گوشه‌ای کز کرده بود رسوند و بی‌توجه به تقلاهایِ زیادش با کشیدنِ دستش، بلند و با قدرت بر رویِ تخت پرتش کرد.

ناله‌ای از سرِ درد روی داد و دستش رو به پیشونی‌ای که بر اثرِ برخورد با تاجِ تخت خراش برداشته رسوند و با حسِ خیسیِ گرم، بغضش ترکید و با صدایِ بلند گریه کرد.

-ساکت باش
عویینگ درحالی که شلوارش رو آهسته در میاورد، بخاطرِ مستی زمزمه کرد ولی با شدت گرفتنِ گریه‌ی امگا عصبی و بلندتر غرید:
-دهنت رو ببند امگا.

همین فریاد کافی بود تا با بدبختی شلوارش رو خیس و پدرِ بی‌شرمش بی‌توجه به بدنِ وارفته‌اش، رویِ تخت خزید و با گرفتن و کشیدن مچِ پاش مانع پیشروی‌اش برایِ عقب رفتن شد.

-عویینگ خواهش میکنم در رو باز کن
-عزیزم تو مستی نمیدونی داری چیکار میکنی...
زن از پشت در جیغ میکشید تا شاید همچین آینده‌ی زشتی صورت نگیره ولی مرد مست‌تر و همچنین عصبی‌تر از این حرف‌ها بود.

چهارده سال پیش بود که فهمید قرارِ صاحبِ بچه شه و اونقدر به وجد اومد که در هفته‌های اولی هدفِ اصلیش برایِ وارث داشتن رو به فراموشی سپرده، طعمِ داشتنِ توله‌ای که هنوز به شکلِ جنین بود هوش از سرش برده و شب و روز به دستورش اتاقِ صورتیِ امگاش رو آماده میکردند، بویِ ویستریایی که با "شهدِ انگورِ" همسرش مخلوط شده بود به وضوح مشخص میکرد قراره توله امگای داشته باشن و عویینگ اونقدر توله‌اش رو در خیال لوس میکرد که در اخر با همین افکارات به خواب میرفت.

&lt;MOON OMEGA&gt; امگای ماهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora