ظرف چند طبقهی غذام رو از توی کولهم درآوردم و همونطور که نگاهم از طرحهای روی دیوار جدا ناپذیر بود، شروع کردم به خوردن.
غذاهای عمهمینا عالی بودن و توی این ساعت که خورشید درست وسط آسمون بود درحالی که گوشهای از خیابون توی آلاچیقی با طرح سنتی نشستم، با نگاه کنجکاوم حرکات بقیه رو زیر نظر گرفتم و میدونستم کار ناپسندیه ولی الان برای کاهش استرسم نیاز بود، اینکه به تاثیر فرومونها روی بدن و ذهنم بیتوجه باشم.
برای اولین بار بود که بیشتر از ۲-۳ساعت از خانوادهم دور بودم، البته اگه از دوران مدرسه رفتنم چشمپوشی کنیم و احتمالا عادیه که نتونم جلوی فرومونهای غلیظم رو توی این هوا و جمعی از شلوغی بگیرم.
تکهای از نان سیاه رو توی دهنم گذاشتم و آرام جوییدم، عجلهای نبود ولی باید برخلاف بقیه، بیخیال استراحت دور از گرما شم و برم برای خیابانگردی یا هنوز زوده؟
ایکاش کلاهم رو با خود میاوردم واِلا اینطور از کنجکاویِ دیدن طرحهای که در چند قدمیم بودن و بخاطر گرمای تنده خورشید نمیتونسم ببینمشون، درونم از هم نمیپاشید.
توی همچین موقعیتهایی بود که با خودم میگفتم 'چرا من؟' چرا باید از مریضی رنج ببرم که هیجانات دوران نوجوانیم رو کنترل میکنه؟ گاهی وقتها به این فکر میکنم طعم دقیقهها بیدغدغه دوییدن چه بود؟ بیاسترس غذاهای چرب و فسفود خوردن چی؟ بودن روزهایی که با حسرت شیطونیهای تهسون رو نگاه میکردم و فقط لبخند میزدم، لبخند میزدم تا مادرم نفهمه دلم پُره، نفهمه از بغض لبریزم و دلم گریه میخواد.
خوبه که میتونم با خوردن نان بغضم رو قورت بدم واِلا جلوی جمع گریه میکردم هر چند بیصدا ولی من اینو دوست نداشتم، ضعیف بودن و مورد ترحم قرار گرفتن قلبم رو بیشتر از قبل میشکوند.
-این نان سفت و بدرنگ از چیه که میخوری مردِ جوان؟
دستم رو پایین آوردم و نگاهم رو به مردی که با لهجهی عجیب و بامزهای ازم سوال پرسید دادم و خود به خود لبخند به لبهام بازگشت و جواب دادم:
-نان بلوطه آقا، شما مشکی رو بدرنگ میبینید؟ابرویی بالا انداخت و کنارم نشست، حالا که خوب توجه میکنم چهرهای آسیایی نداشت و بیشتر به اروپاییها شباهت داشت، موهای روشن و پوست تیرهش خیلی زیبا بود درست مثل اثری هنری!
-من مشکی رو یه احساس میبینم. میتونم ازش بخورم؟
سر تکون دادم و تکهای از نان بلوط رو دستش دادم و پرسیدم:
-برای شما چه احساسی داره؟-درد، غم، بدیمنی، عشق و...
با مزه کردن نان چهرهش درهم شد و بقیهش رو توی ظرف غذام گذاشت، درواقع این خوردنی مفید برای کمخونیم بود و مزهش هیچ تعریفی نداشت، درست مثل زهرمار و مَردِ خوشچهره همون چیزی رو گفت که من بهش فکر میکردم:
-مزهی زهرمار میده!
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...