به آسمونِ ابری نگاه انداخت و سعی کرد از بینِ ابرهایِ خاکستری خورشید رو پیدا کنه ولی انگار گویِ روشن، ماننده زندگی خود خیلی وقته اون پشت ناپدید شده و قصده باز تابیدن رو نداره.
دست بر رویِ زخمهایِ بسته شدهاش کشید و با صدای در اتاق برایِ لحظاتی نگاهش رو به مادرش داد و دوباره آسمون رو خیره شد.
'غذایِ موردعلاقت رو آوردم عزیزم.
وقتی واکنشی از پسر ندید، آهه حسرتباری کشید و سینی رو رویِ پا تختی گذاشت.
'تهیونگ؟ نمیخوای کمی با مامان وقت بگذرونی؟
به جسهی کوچیکِ پسر بر رویِ ویلچر نزدیک شد و از پشت دست بر رویِ شونههایِ نحیفش گذاشت.
'مامانی شخصا برا توله کوچولوش سوندوبوجیگائه درست کرده!
سعی داشت با لحنِ هیجانی امگا رو ترغیب به واکنش نشون دادن کنه ولی انگار که با رباتی حرف میزنه، بیفایده بوند.
درسته ربات... از یه هفته پیش تا الان پسرِ کوچک نه تنها واکنشِ عادی هم از خود نشون نداده بلکه حتی "آه" هم از بینِ لبهاش مبنی بر درد یا هر چیزه دیگهای در نیومده و این برایِ مادری مثلِ لوکمی وحشتناکه!؛ با اینکه دکتر کیم گفته بود بخاطرِ اتفاقاتی که افتاده حالتی مثلِ شوک بهش وارد شده یا بهتره بگیم خودش اینطور خواسته و مدتی بعد بهتر میشه ولی باز لوکمی اونقدر نگران و آشوفته بود که هر بار با دیدنِ بچهاش، بغض خرخرهاش رو میجوبید.میدید تهیونگ چطور ذره ذره جلو چشمهاش آب میشه و نمیتونست کاری کنه، میدید یکی یدونهاش چطور روزهی خاموشی گرفته و از زندگی کردن سرد شده و هیچ کاری از دستش بر نمیومد.
بغضش رو پایین داد و دست بر رویِ شکمِ برآمدهاش کشید.
یه ماهِ دیگه مونده بود تا دخترش به دنیا بیاد و امیدوار بود با اومدنش روزی و خوشبختی بهمراه بیاره.جلویِ پسر ایستاد و بر رویِ زانوهاش به سختی خم شد، دستهایِ سردتر از همیشهی امگا رو در دست گرفت و نگاهِ تهیونگ رو به خود جلب کرد.
تویِ چشمهاش برخلافِ شبِ قبلِ رابطهاش، هیچ نوری دیده نمیشد و لوکمی تنها با زل زدن درونشون، موجی از حسرت، غم، ناامیدی و... رو احساس میکرد.'تهیونگ عزیزم، چرا خودت رو ازم دور نگه میداری؟
سعی کرد بغضش رو تا جایی که میتونه نگه داره ولی چشمهایِ بیحسی که بهش خیره بودن، داغِ دلش رو بیشتر میکرد.
طوری بیرون رو هر بیست و چهار ساعت نگاه میکرد انگار پرندهای در قفسه که در حسرتِ آزادی، بینهایت رو مینگره و طوری بیصدا میموند که انگار عهدِ سکوت بسته.اینها همه قلبِ لوکمی رو بدرد میاورد، فرزندش خیلی پژمرده شده بود و حتی آلفاش ذرهای اهمیت نمیداد.
بدونِ مخالفت دستوراتِ دکترش رو انجام میداد و حتی مواقعی که دردناکترین مواد رو به بدنش تزریق میکردن، خم به ابروش نمیاورد؛ انگار که مدتهاست به کشیدنِ درد عادت کرده و البته هم که اینطور بوده...
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...