درد چیزی بود که احساس میکرد، این کلمه زیادی براش آشنا بود، چیزی که از وقتی نمیدونست معنیِ زندگیِ بیرحمی که براش نفس میکشه یعنی چی؛ اون نگاههایی که از ترحم پُر بودن اذیتش میکردن، نه اینکه عادت نداشته باشه بلکه برعکس، تهیونگ تا جایی که یاد داشت با ترحم بزرگ شده بود، با ترحمی که مادرِ دلسوزش نسبت بهش داشت و پدرش با اینکه کتکش میزد باز میتونست گوشهای از حرکاتش رو بپای ترحم بزاره حتی افراده عمارتی که دردناکترین خاطرات رو درونش گذروند، جانگکوک یا شایدم ییفئی که کمترین اهمیت رو به تهیونگ میداد ولی الان فرق داشت، این ترحم طوری بود که گذشتهاس رو یادآور میشد، اینکه چند وقته از اون نگاهها دور بود و شاید تهیونگ خودخواه بود که میخواست این دوری همیشه ادامه پیدا کنه!؟
اما چیزی که امگا نمیدونست این بود که نگاهها حتی اگه همچین گذشتهای رو نداشت باز هم سراغش میومدن، در هر حالتی هر فردی در کرهی خاکی مشکلاتی داشت که به نوبه برای خود سخت بود و وقتی پشت سر میگذارنش تازه میفهمن چه مانعِ کوچکی رو باهاش دست و پنجه نرم میکردن البته وقتی با مانعی بزرگتر از قبلی روبهروی میشدن و این قضیه هم برای تهیونگ صدق میکرد.
نه کتک میخورد و نه با زبون تحقیر میشد ولی نگاهای غریبهای که تازه باهاش آشنا شده بودن همچین جملاتی رو به روحیهی ضعیفِ تهیونگ القا میکردن: "چه بدبخت، چه بیچاره، چه بیکس، چه ضعیف، امگایی که ترد شده، امگایی که ناقصه، امگایی که آلفاش ردش کرده و..."
پاهایِ لختی که واسطهی ملحفهای نازک و سفید پوشیده شده بودن رو با دست به هم نزدیک کردن و با خیسیای که نزدیک به کشالهاش درست همونجایی که برخلاف پاهاش میتونست حس کنه لرزی کرد و از خودش خجالت کشید، شاید جیمین درست میگفت! تهیونگ هنوز یه بچه بود! یه بچه که نه تا حالا دست به خودارضایی زده بود و نه تا حالا پورن دیده! تنها چیزی که تجربه کرد خواستهای بود که احساسش نسبت به مرد داشت، خواستهای که خود رو لایقِ داشتنِ همخوابی با جانگکوک میدید و آلفا اون رابطه رو با بدترین شکل بهش داد و اون خاطرات تنها محدودیتهای مثبت هجدهی تهیونگ بودن، محدودیتهایی که وقتی هنوز به سنِ قانونی نرسیده بود تجربهاش کرد و تهیونگ در وقیحانهترین حالتِ ممکن اون اتفاق رو تقصیر خودش میدونست؛ اینکه عاشق شدن جزایی هم خواهد داشت.
با خجالت بخاطر خیسیِ بدن، گونههاش رنگ گرفتن و لحظاتی بیتوجه به نگاههای خیره و ذوب کنندهی سه جفت چشم با کلافگی ملحفه رو بینِ پاهاش فشرد تا هم اون خیسیِ منزجر کننده از بین بره و هم پاهاش که با لمس متوجهی یخیشون شده بود رو بیشتر بپوشونه و با شنیدنِ صدای شمرده و بمِ مرد که موهای نسبتا بلند و سفیدش رو با کشِ نازک و سیاهرنگی بسته بود، سرش رو بالا گرفت و با حالی که سعی میکرد استرسِ پا گذاشتن به همچین جایی برای اولین بار رو نادیده بگیره، از طرفی تمامِ تلاشش رو گذاشت تا با نگاهِ نفوذپذیرِ مرد و دو جفت چشمِ نگران دیگه چشم تو چشم نشه چراکه حسِ معذبِ ناخواسته طوری به وجودش چنگال زده بود که حتی با فکر به اینکه اون سه نفر میدونن تهیونگ با پایین تنهای لخت زیر ملحفه است، باعث میشد گونههاش بیشتر رنگ بگیرن و سعی کرد روی تنفسش متمرکز باشه تا نفسهاش اینطور لرزون از بینِ لبهای نیمهباز و خشکش بیرون نیان.
YOU ARE READING
<MOON OMEGA> امگای ماه
Fantasyامگای ماه، امگایی با بدن و روحیهای ضعیف و در عینِحال زیبا که هرکس نمیتواند شانسِ داشتنش را داشته باشد، چه میشود اگر شانس آنقدر با او بد باشد که جفتِ آلفایی بیرحم شود و چه میشود اگر قبولش نکند؟ [این داستان بازنویسی نشده و دارای صدها اشتباه نگارشی...