ch10

259 38 36
                                    

سخن نویسنده:bello
ببخشید که این دو روز آپ نداشتیم... فقط نوشتن یکم طول کشید.

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤

***

پیتر اضطراب داشت....
اون هنوزم از اینکار مطمئن نبود....
تمام مدت به این فکر میکرد... چی میشه اگه تونی خوشش نیاد یا حتی بدتر... چندشش بشه.

افکار پریشون پیتر داشتن دیوونش میکردن که.... به خودش سیلی زد و تو آینه نگاه کرد.
_پیتر... میری و انجامش میدی.
هوم کرد و...

برای با. آخر موهاش رو درست کرد و رفت تو اتاق حال.

وقتی وارد شد تونی سرش به آشپزی گرم بود.... و داشت ماهیتابه پاستا رو هم میزد... که متوجه پیتر شد، بدون برگشتن حرف زد.
_یه تفت دیگه بدم غذا آمادست پارکر... میشه کمک کنی میز رو بندازم.

_ا..البته.
و رفت تو آشپزخونه و....

تونی پیتر رو دید.... چشماش جوری درشت شد که هر لحظه ممکن بود از حدقه دربیاد.

پیتر که یه جوراب بلند سفید توری و یه دامن کوتاه سفید و یه تی سرت بنفش پوشیده بود... و خم شده بود تا از کابینت ظرف در بیاره.

پیتر رو به تونی کرد.
_تونی.... آممممم.... فکر کنم غذا داره میسوزه.

تونی تا اون لحظه نفهمیده بود که زل زده... صورتش رو تکون داد و گاز رو خاموش کرد و دوباره زل زد.

پیتر از نگاه تونی کمی خجالت کشید و لپش گل افتاد....
خودش رو جمع کرد و... وسایل رو گذاشت رو میز.

و رو صندلی نشست.

تونی هر یه حرکتی که میکرد یه دور به پیتر نگاه میکرد....
و آخر موفق شد بدون گند زدن به چیزی براشون غذا بریزه.
و نشست.

طول زمان غذا تو سکوت گذشت...
و این دیوانه کننده بود... برای هر دو شون.

یعنی خوشش نیومد؟... نه اگه خوشش نمیومد اینطور رفتار نمیکرد....
لعنتی باید از مایلز همه چیز رو کامل میپرسیدم.
پیتر از درون یه غوغا داشت و....

تونی یه غوغا دیگه.
_توف بهش الان باید حرکتی کنم؟.... اگه کال گرل (call girl) بود میدونستم باید حمله کنم ولی این پیتره.....
شاید این رو برای من پوشیده که حشریم کنه......یا فقط از این لباسا دوست داره؟
اوه گندش بزنن حرف زدن تو این مورد اصلا راحت نیست.... منم نمیخوام دوباره خرابکاری کنم....

در کل هردو داشتن از درون خود خوری میکردن که شام تموم شد.

_آممممم....
پیتر از سر میز پاشد.
_من یه سر میرم گشت... میدونی یه مدت مرخصی از عنکبوتی بودن یه عده رو وحشی کرده پس...

_میخوای بیام؟

_اوه.. نه نه نه... خودم بهش میرسم... یه دو ساعت دیگه برمیگردم.
و سریع سمت اتاقش رفت و در رو بست.

iron mateWhere stories live. Discover now