s2 ch9 = پایان

236 26 4
                                    

Ch9 چپتر آخر

خبر مرگ تلخ و فاجعه آزبورن تمام نیویورک رو در بر گرفت....
با کر اون تمام شرکت آزبورن نابود شد، و هر چیزی که بهش مربوط میشد با خاک یکسان...

فیوری میدونست کار تونیه، همه میدونستن اما هیچ کاری نکردن......اینبار نه.
مخصوصا وقتی ناتاشا و کلینت طرف تونی بودن.

نیک از این فرصت برای افشا کردن کارهایی که آزبورن کرده بود استفاده کرد.
و خوشبختانه جواب داد.

تونی دوباره اون لباس رو تو حالت مخفی گذاشت....
اینبار به خودش قولی نداد چون میدونست که یه روز ممکنه بشکنتش.

ولی سعی کرد ازش دور بمونه.
این بهترین کار بود.

داشت توی آزمایشگاهی یه تیکه از وسایل کار میکرد که پیتر وارد شد.

_هی تونی.

_پیتر.
با ذوق بلند شد.
_صبر کن ببینم مگه نباید الان...

_خدایا تونی بهم یه نفس بده اومدم بهت سر بزنم.
پیتر یکم شاکی شد.
_ناراحتی؟ میخوای برگردم؟

_نه نه....
تونی بیخیال شد و رفت سمت پیتر.
جلوی شکم بزرگ شدش ایستاد و بهش نگا کرد.
_هی خانم کوچولو اومدی به باباییت سر بزنی؟

پیتر به رفتار کیوت تونی لبخند زد.
_داره برات لگد میزنه.

_واقعا؟
و خم شد و سرش و رو شکم پیتر گذاشت.
_خانم کوچولو منو میشناسه.
طوری گفت که انگار خیالش راحت شده.

تا اینکه دوم ای (Dum E) اومد جلو.
_مزاحم.
و سمت تونی یه ماده مثل خمیر پرت کرد تا از پین دور بشه.

_آمممم فرای...نباید جلوشون رو بگیریم؟
پیتر یکم نگران به شوهرش که داشت توسط ربات خودش به باد میرفت نگاه کرد.

_نگران نباش پیتر آقای استارک خوبن.

_اوه خوبه ولی...میخواستم بهش یه چیزی بگم.

و اونجا دوم ای دست از سر تونی برداشت.
_به خدا یه روز تو رو به دانشگاه مهندسی اهدا میکنم.

و سر دوم ای پایین افتاد.

_تو داری یه رباتو تحدید میکنی؟

_این ربات نیست یه شکسته.
خمیر ها رو از رو خودش پاک کرد و رفت کنار پیتر.

پیتر هم گونش رو بوسید.
_انقدر خودتو اذیت نکن.

_خب گفتی اومدی یه چیزی بگی.

_اوه آره آره اومدم...بگم اسم دخترمون و انتخاب کردم.

_عالیه...همونو میزاریم.

_ولی من هنوز نگفتم چیه.
پیتر ابرو بالا انداخت.

_من همین الان تاییدش میکنم.
و چشمک زد

***

همه بیرون اتاق عمل نگران منتظر بودن...

که چو بیرون اومد.

_تونی اول بره تو بقیه یکم بهشون وقت بدن و بعدا برن.
اون چهره کسی بود که موفق بوده.

همه به تونی تبریک گفتم و به داخل حولش دادن.

وقتی داخل رفت....
پیتر خیلی آروم توی تخت با یه دختر بچه که ریز گریه میکرد بود.

تونی سمتشون قدم زد.
یه دختر با چشمای درشت و موهای قهوه ای بهش خیره شد.

نفسش و تو سینه حبس کرد.
و انگشتش رو سمتش برد.
دختر با دستای کوچیکش طوری انگشت تونی رو چسبید که انگار نمیخواد هرگز ولش کنه.

تونی لبخند بزرگی زد و رو به پیتر کرد که با یه لبخند نرم نگاهشون میکرد.
تونی پیتر رو تو بغلش کشید و بوسیدش.
_ممنونم.
پیتر هم تو بغل تونی غرق شد.

تونی یه نگاه دیگه به بچه کرد... رفت دم گوشش و زمزمه کرد.
_به زندگی خوش اومدی مورگان.

***

Bello

تو زندگیم فقط یه جا اون آدمی که کاملا میخواستم شدم...اونم به عنوان نویسنده ایه که زود آپ میکنه.😅

امیدوارم از این کار کلییییی لذت برده باشین.

تو فکر فصل سه هنوز نیستم اما دلمم میخواد ادامه بدم این کارو چون چند تا ایده ریزه میزه دارم....

پس اگه فصل سه نداشته باشه احتمالش هست از ادامه این کار چند تا وانشات بدم.

بوس به همتون از طرف نویسنده افسرده منزویتون😘

امیدوارم از این کار لذت برده باشین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین 🥰

iron mateWhere stories live. Discover now