ch11 = پایان فصل یک

294 45 21
                                    

از اون شب دو هفته میگذشت....
و همه چیز فوقالعاده بود.

پیتر وسایلش رو به خونه تونی برده بود و با هم زندگی میکردن.
اونا رسما هر یه روز درمیون میرفتن سر قرار...
و هیچ شبی سکس رو جا نمینداختن.

اما... طی دو روز اخیر... پیتر متوجه حرکتای مشکوکی از تونی شد.

و هر بار تونی یه جور ازش در میرفت.
پیتر تصمیم گرفت به یارش اعتماد کنه و فعلا چیزی نگه... هر چند داشت کم کم اذیتش میکرد.

سرش به پرونده ای که مکس بهش داده بود گرم بود که صدای دینگ از گوشیش اومد.
یه نگاه انداخت و...

<هی دال... لطفا امروز برای کار نیا بالا، یه سری مشکل هست که باید خودم حلش کنم>
<به جاش امشب شام یه جای خاص میبرمت>

پیتر ابروش رو بالا انداخت...
و پیام اوکی رو فرستاد.

_پیتر... چیزی شده؟ قیافت یکم افتاده.
ند بود.

_او نه فقط... امروز نمیرم پیش تونی.

_ها؟ چرا؟
ند نگران شد.

_مثل اینکه یه کاری هست که خودش باید بهش برسه...
ناراحتی تو صدای پیتر موج میزد.
_ولی به جاش امشب قرار داریم.

ند قیافه گرفت.
_پیتر واقعا نفهمیدی؟

_چیو؟

ند ابرو بالا انداخت.
_شرمنده پیتر ولی قرار نیست من بهت بگم... خودت میفهمی.

پیتر دستش رو بالا گرفت.
_حداقل راهنماییم کن.

ند پوف کرد و لبخند یه وری زد.
_پیتر.... یه مرد میگه امروز همو نبینیم... و شب قرار دارین.

پیتر یکم فکر کرد و به چپ و راست نگاه کرد.
_میگی داره برای امشب برنامه میچینه؟

ند سرش رو تکون داد.

پیتر سکوت کرد... از یه طرف موافق بود و از یه سمت نه...
_فقط بیا برگردیم سر کارمون.

ند چشماش رو چرخوند و رفت پی کارش.

***

پیتر وارد پنت هوس شد... اون روز از اونی که فکر میکرد خیلی طولانی تر بود و یه جورایی خسته شده بود.
وارد شد و....

یه نگاه کلی انداخت...
خونه به طرز عجیبی فرق کرده بود.
پیتر یکم دقت کرد و....
فهمید تغییرات دکور همونایی ان که پیتر هر از گاهی رو هوا میگفت... اونها همونطور که اون توصیف کرده بود دقیق اجرا شده بودن.
پس برای همین تونی گفت امروز نیاد بالا.

تونی وارد شد.
_هی دال.
نزدیک شد، پیتر رو بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.

پیتر ریز خندید.
_تونیییی... چه خبره چرا یهو...
و به همه چیز اشاره کرد.
_فکر میکردم برات مهم نیست.

iron mateOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz