s2 ch4

157 26 0
                                    

پیتر خواست بلند شه که.

_تو بشین من میرم.

_اما....

_من میرم.
این بار تو لحن تونی دستور بود.

پیتر نتونست مخالفت کنه.... به نظر میومد اینبار حق با تونیه.
تونی رفت بیرون.

پیتر سریع خودش رو کامل خشک کرد و یه لباس گرم راحت تنش کرد.
وقتی اومد بره تونی با یه روی گشاد وارد اتاق شد.

_چی شده بود؟

_چیزی نبود بروس رسیده و اولین کاری که کرد شکوندن لیوان بود....
یکم خندید و نزدیک پیتر شد.
_باید بهش عادت کنی بروس سلطان شکوندن لیوانه.
و پیشونی پیتر رو بوسید.

پیتر یکم قیافه گرفت.

_چیزی شده؟

_نه چیزی که نشده...فقط مثل اینکه منم حق دارم با حوله برم تو جمع..... ها؟

تونی به خودش نگاه کرد.
_اوه شت.
اون یادش رفته بود که پیتر یه وقتایی چه رفتارایی میتونه داشته باشه و اینم یه نمونش.
_پیتر فکر کردم بیرون اتفاق بدی افتاده....وگرنه نمیخواستم...

_اهوم.
و این تیر اول جنگ بود.

تونی زد تو سرش.
پیتر اکثرا پسر مهربونیه....جز وقتایی که یکدنده میشه و حالا این اتفاق افتاده... این حالت ممکنه یک هفته ادامه پیدا کنه.
و یعنی تونی بتی یک هفته منت کشی کنه وگرنه مدت این ماجرا به دو یا سه هفته میکشه...مگر اینکه.

_خواهش میکنم پیتر میدونی که منظور من چیه؟
و پیتر رو تو بغلش گرفت.

پیتر روش رو برگردوند و خواست از بغل تونی فرار کنه که.
تونی اون رو تو بغلش قفل کرد و کردنش رو پروانه ای بوسید.

پیتر قلقلکش اومد و خندید.
_خ..خخخ..خوا...هش میکنم.......بسه
پیتر بین خنده هاش گفت.

_الانم ناراحتی؟

پیتر با آخرین خنده جواب داد.
_بعد پنکیک بهت جواب میدم.

_هر چی تو بخوای لاو.
و رفت تا لباس بپوشه.

پیتر بیرون رفت تا با بروس ملاقات کنه...تنها باری که هم رو دیدن یکی تو عروسی بود و یکی هم تو آزمایشگاه برای یه پروژه تیمی....که برای پیتر یکی از رویایی ترین پروژه های عمرش بود.

_سلام آقای بنر.

_پیتر...
بروس نگاهش رو از سیسه خورده ها گرفت و با اشتیاق رو به پیتر شد.
_پسرم دلم برات تنگ شده بود.

پیتر رفت تو بغل بروس.
_منم همینطور.

بروس حکم پدری برای پیتر داشت.
_مثل نات که حکم مادرش رو داشت.
یادشه که تو آزمایشگاه یه چیز رو دستش افتاد و بروس تقریبا سبز شد تا اینکه دید چیز خاصی نیست.

_متاسفم که دیروز نرسیدم...پروازم تاخیر خورده بود..وقتی هم که اومدم گفتن خوابیدی.

_ایرادی نداره همین که اومدی برام کافیه.

_اوه باید اینجا رو جمع کنم...برو کنار پیتر ممکنه شیشه....

پیتر ریز خندید...نیازی نیست...
رو به سقف کرد.
_فرای... زمین و تمیز کن.

و یه ربات کوچولو اومد و تمام شیشه ها رو جارو کرد و رفت.
_هیچ اثری از خورده های شیشه دیده نمیشه.

_ممنونم.
پیتر ور به بروس کرد.
_دیدین.

_داری مثل تونی با فرایدی رفتار میکنی.
بروس با لبخند گفت.

_اوه پس باید کارن و ایدت رو ببینید.

_کارن مال لباسته ولی ایدت کیه؟

پیتر با پوف حرصی جواب داد.
_اونو مخصوص محافظت از من گذاشته.

قیافه بروس افتاد...تا آخرش رو رفت.
_اوه گرفتم چی شد.

_میریم برای پنکیک پرتقالی.
تونی اومد و داد زد.

_هیچکس از پنکیک پرتقالی خوشش نمیاد.
نات قر زد.

تونی با سکوت به پیتر اشاره کرد که یه لبخند داغون داشت.

بعد چندی سکوت.
_مگه نمیبینی بچه پنکیک میخواد، چرا همونجا وایسادی.
و با شدت رفت تو آشپزخونه تا به تونی کمک کنه.

iron mateOù les histoires vivent. Découvrez maintenant