سخن نویسنده:Bello
انقدررررر دلم برای تو واتپد کار گذاشتن تنگ شده بووووود که نگو....
مخصوصا برای اون دوستانی که کامنت و ووت میزارن...
اصلا امروز صبح اومدم دیدم چه خبره جیگرم حال اومد...
قرار بود کار رو هفته ای یه بار آپ کنم نظرم عوض شد☺
امیدوارم از این کار حسابی لذت ببرین.
لطفا کامنت بزارین و ووت بدین تا من انرژی بگیرم و با قدرت ادامه بدم❤❤***
_پیییییتر...
تونی سرش رو از لای در بیرون آورد و همسرش رو که روی مبل لم داده و یه ظرف کامل لازانیا رو خورده و سر دومی بود رو دید._بله؟
پیتر یکم خجالتی جواب داد.توی این چهار هفته میزان خوردنش زیاد شده بود و نمیتونستم جلوش رو بگیره...
البته به نظر میرسید تونی از غذا دادن و تماشای خوردن پیتر لذت میبره.تونی اومد تو ولی در رو باز نذاشت... طوری که انگار اونور یه چیزی قائم کرده باشه.
_خب یادته گفتم یه پسری به اسم ویژن داشتم؟پیتر سرش رو تکون داد.
_آره همون رباته.... تو عروسیمون بود؟_نه نبودن و....درسته همون.
و دستش رو به هم مالید._حقیقت اینه که اون با واندا ازدواج کرده.
_اسکارلت ویچ؟ کِی؟
پیتر شکه پرسید.تونی شونه بالا انداخت.
_مثل اینکه واندا هی تو جهان های موازی اینور اونور میرفته و یه همچین چیزایی که باعث شد زیاد در ارتباط نباشیم.پیتر با چشمای درشت به تونی زل زده بود.... البته که اون با وضع زندگیش حق نداره چیزی رو عجیب بدونه.
_و...؟_و اینکه به سختی و با کمک دکتر استرنج تونستم خبرشون کنم بیان و... تو دوران بارداریت کمک کنن.
پیتر هنوز متعجب بود.
_و اونا دقیقا چه کمکی میتونن بکنن؟_اینکه واندا هم بارداره.... حدودا سه ماهه.... میتونه یه سری راهنمایی بکنه و اینکه وقتی اون هست تنها نیستی، و البته ویژن که نسخه جسم داره فرایدی و جارویزه، این خودش یه کمک بزرگه.
پیتر یکم فکر کرد.... حرف تونی درست بود.
_و اونها کجان؟تونی لبخند زد... آروم عقب رفت و در رو باز کرد و...
_خدای من این خودشه؟
واندا ذوق زده و خوشحال اومد تو.... یه جورایی تونی رو سر راهش هل داد کنار._عزیزم انقدر سریع حرکت نکن... برای بچه ها خوب نیست؟
ویژن با کلی ساک و وسیله تو دستش گفت._پیتر اینا واندا و ویژن ان رسما پسر و عروسم....ویژن واندا، این هم پیتره همسر من.
تونی درحالی میگفت که سعی میکرد چند تا از وسایل تو دست ویژن رو بگیره و کمکش بکنه.پیتر لبخند زد و....
وقتی چهره واندا رو دید خشکش زد... چشماش قرمز بودن و میدرخشیدن.
اوه لعنتی اون داره فکرمو میخونه.... یعنی باید سلام کنم؟.... سلام ،واندا.... میشنوی؟
با خودش فکر میکرد و سعی داشت لبخندشو حفظ کنه.تا اینکه واندا به حالت عادیش برگشت.
_تونی تو....
رو به تونی کرد و....
_واقعا همسر خوب و نازنینی داری.
یه لبخند بزرگ زد._من همیشه بهترین رو میگیرم.
تونی مفتخر گفت.واندا رفت کنار پیتر نشست.
اومد حرف بزنه که در باز شد..._تونی اون شرایط اورژانسی چی بود؟
باکی پرید تو و داد زد که یه چک از تونی دریافت کرد._نزدیک شوهر باردار من داد نزن.
لحن تونی به طرز کشنده ای تحدید آمیز بود._آروم استارک آروووووم.
استیو وارد شد و جلوی تونی رو گرفت._یه لحظه تو الان گفتی شوهر باردارت؟
نات که آخرین نفر اومد پرسید._درسته کاملا دسته.
تونی حالت جدی به خودش گرفت.پیتر زد تو سرش خودش چون میدونست قراره چی بشه.
_وضعیت اورژانسی اینه.... نگهداری از همسر باردار من.
و به پیتر اشاره کرد.پیتر برای همشون خجالتی دست تکون داد.
نات همه رو کنار زد و جلوی پیتر زانو زد.به چشمای پیتر زل زده بود هیچ چیز نمیگفت.
میشد تو نگاه نات عشق خالص رو دید.آخرش پیتر رو آروم به آغوش کشید.
_از حالا هرکی چپ نگاهت کنه خودم میکشمش._الان باید غیرتی بشم؟
تونی دم گوش استیو پرسید._نمیدونم.
باکی هم رفت و جلوی پیتر ایستاد.
_تونی میتونی یه کار کنی منم از استیو باردار بشم؟تونی پوکر به باکی نگاه کرد.
_نه....پیتر من خاصه.کم مونده بود که باکی چاقوش رو دربیاره که.....
_می...میخواید اول یه چیزی بخوریم بعد با هم صحبت کنیم؟
پیتر با نگرانی پرسید.
YOU ARE READING
iron mate
Fanfictionپیتر پارکر که دیگه کسی براش نمونده و میخواد هویتش رو از همه مخفی نگه داره.... حالا به عنوان دستیار تونی استارک باید چیکار کنه؟ (سختی نوشتن داستان یه طرف نوشتن خلاصه یه طرف😑) دارای دو فصل. شیپ:استارکر starker R+18(میدونم این علامت رو اصلا محل یک نمی...