s2 ch2

201 29 0
                                    

سخن نویسنده:Bello

انقدررررر دلم برای تو واتپد کار گذاشتن تنگ شده بووووود که نگو....

مخصوصا برای اون دوستانی که کامنت و ووت میزارن...

اصلا امروز صبح اومدم دیدم چه خبره جیگرم حال اومد...

قرار بود کار رو هفته ای یه بار آپ کنم نظرم عوض شد☺

امیدوارم از این کار حسابی لذت ببرین.
لطفا کامنت بزارین و ووت بدین تا من انرژی بگیرم و با قدرت ادامه بدم❤❤

***

_پیییییتر...
تونی سرش رو از لای در بیرون آورد و همسرش رو که روی مبل لم داده و یه ظرف کامل لازانیا رو خورده و سر دومی بود رو دید.

_بله؟
پیتر یکم خجالتی جواب داد.

توی این چهار هفته میزان خوردنش زیاد شده بود و نمیتونستم جلوش رو بگیره...
البته به نظر میرسید تونی از غذا دادن و تماشای خوردن پیتر لذت میبره.

تونی اومد تو ولی در رو باز نذاشت... طوری که انگار اونور یه چیزی قائم کرده باشه.
_خب یادته گفتم یه پسری به اسم ویژن داشتم؟

پیتر سرش رو تکون داد.
_آره همون رباته.... تو عروسیمون بود؟

_نه نبودن و....درسته همون.
و دستش رو به هم مالید.

_حقیقت اینه که اون با واندا ازدواج کرده.

_اسکارلت ویچ؟ کِی؟
پیتر شکه پرسید.

تونی شونه بالا انداخت.
_مثل اینکه واندا هی تو جهان های موازی اینور اونور میرفته و یه همچین چیزایی که باعث شد زیاد در ارتباط نباشیم.

پیتر با چشمای درشت به تونی زل زده بود.... البته که اون با وضع زندگیش حق نداره چیزی رو عجیب بدونه.
_و...؟

_و اینکه به سختی و با کمک دکتر استرنج تونستم خبرشون کنم بیان و... تو دوران بارداریت کمک کنن.

پیتر هنوز متعجب بود.
_و اونا دقیقا چه کمکی میتونن بکنن؟

_اینکه واندا هم بارداره.... حدودا سه ماهه.... میتونه یه سری راهنمایی بکنه و اینکه وقتی اون هست تنها نیستی، و البته ویژن که نسخه جسم داره فرایدی و جارویزه، این خودش یه کمک بزرگه.

پیتر یکم فکر کرد.... حرف تونی درست بود.
_و اونها کجان؟

تونی لبخند زد... آروم عقب رفت و در رو باز کرد و...

_خدای من این خودشه؟
واندا ذوق زده و خوشحال اومد تو.... یه جورایی تونی رو سر راهش هل داد کنار.

_عزیزم انقدر سریع حرکت نکن... برای بچه ها خوب نیست؟
ویژن با کلی ساک و وسیله تو دستش گفت.

_پیتر اینا واندا و ویژن ان رسما پسر و عروسم....ویژن واندا، این هم پیتره همسر من.
تونی درحالی میگفت که سعی میکرد چند تا از وسایل تو دست ویژن رو بگیره و کمکش بکنه.

پیتر لبخند زد و....
وقتی چهره واندا رو دید خشکش زد... چشماش قرمز بودن و میدرخشیدن.
اوه لعنتی اون داره فکرمو میخونه.... یعنی باید سلام کنم؟.... سلام ،واندا.... میشنوی؟
با خودش فکر میکرد و سعی داشت لبخندشو حفظ کنه.

تا اینکه واندا به حالت عادیش برگشت.
_تونی تو....
رو به تونی کرد و....
_واقعا همسر خوب و نازنینی داری.
یه لبخند بزرگ زد.

_من همیشه بهترین رو میگیرم.
تونی مفتخر گفت.

واندا رفت کنار پیتر نشست.
اومد حرف بزنه که در باز شد...

_تونی اون شرایط اورژانسی چی بود؟
باکی پرید تو و داد زد که یه چک از تونی دریافت کرد.

_نزدیک شوهر باردار من داد نزن.
لحن تونی به طرز کشنده ای تحدید آمیز بود.

_آروم استارک آروووووم.
استیو وارد شد و جلوی تونی رو گرفت.

_یه لحظه تو الان گفتی شوهر باردارت؟
نات که آخرین نفر اومد پرسید.

_درسته کاملا دسته.
تونی حالت جدی به خودش گرفت.

پیتر زد تو سرش خودش چون میدونست قراره چی بشه.

_وضعیت اورژانسی اینه.... نگهداری از همسر باردار من.
و به پیتر اشاره کرد.

پیتر برای همشون خجالتی دست تکون داد.
نات همه رو کنار زد و جلوی پیتر زانو زد.

به چشمای پیتر زل زده بود هیچ چیز نمیگفت.
میشد تو نگاه نات عشق خالص رو دید.

آخرش پیتر رو آروم به آغوش کشید.
_از حالا هرکی چپ نگاهت کنه خودم میکشمش.

_الان باید غیرتی بشم؟
تونی دم گوش استیو پرسید.

_نمیدونم.

باکی هم رفت و جلوی پیتر ایستاد.
_تونی میتونی یه کار کنی منم از استیو باردار بشم؟

تونی پوکر به باکی نگاه کرد.
_نه....پیتر من خاصه.

کم مونده بود که باکی چاقوش رو دربیاره که.....

_می...میخواید اول یه چیزی بخوریم بعد با هم صحبت کنیم؟
پیتر با نگرانی پرسید.

iron mateWhere stories live. Discover now