ch3

317 66 102
                                    

سخن نویسنده:bello
برای یه سامورایی همه جا ژاپنه، برای یه نویسنده همیشه وقت آپدیت.

چرا الان آپ کردم؟
چون یکی که کامنت میزاره آنلاینه 🤣🤣🤣
(ته نا امیدیه اگه قبل خوندن این آف شه)

امیدوارم از این چپتر لذت ببرین.
لطفا vote بدین و کامنت بزارین ❤❤

***

_بگیرش پسر.
استارک لباس مرد عنکبوتی که ا،ن روز ساختن رو توی یه جعبه مرتب به پیتر داد.
_بهش بگو فعلا همینه ولی بعد یدونه مجهز تر براش آماده میکنم.

پیتر و تونی تمام روز داشتن روی اون لباس کار میکردن.
پیتر حتی نمیدونست نود درصد اون آیتم های امنیتی عجیبی که وقتی استارک گذاشته بود برای چی بودن.... ولی قدر دانش بود.

_فکر نکنم عنکبوتی هدیه بیشتری قبول کنه.

_و تو اینجایی که مجبورش کنی قبول کنه.

پیتر لبخندی زد.
_ممنون آقای استارک.... عنکبوتی حتما قدردانتونه.

استارک لبخند زد...
_خداحافظ پارکر.

و پیتر رفت.

***

پیتر اون روز تو آسمون هفتم بود.
لباسی که آقای استارک بهش داده بود به معنی واقعی کلمه راحت و عالی بود.

به راحتی توش حرکت میکرد.... سرد و گرم نمیشد و مدام عرق نمیکرد.... و در کل بی نظیر بود.

احتمالا این اولین باری بود که پیتر طی مدت ها تونسته بود انقدر آزادانه تو لباسش حرکت کنه....
و از اون مهمتر نگران تموم شدن تار هاشم نباشه.

و از همه اینها مهمتر این بود که امروز تمام وقت با آقای استارک وقت گذرونده بود و قرار بود باز هم با هم کار کنن.

فکر اون باعث میشد شادیش ده برابر بشه.

و صدای یه مرد که کمک میخواست اومد....
پیتر به اون سمت حرکت کرد.

***

تونی روی تختش دراز کشیده بود.
واقعا میخواست بخوابه ولی..... تمام مدت حرفی که مرد عنکبوتی زده بود تو سرش میچرخید....
این جمله اون رو به طرز عجیبی یاد ماجرای یونسن میفتاد.

یونسن همیشه مثل یه زخم. تو وجودش بود که هر چند وقت یه بار باز میشد و اعلام حضور میکرد.... هر چند از سال پیش که تانوس رو شکست داده بود.... این اولین بار بود.

دور خودش پتو پیچید و به خواب عمیقی فرو رفت.

***

_پیتر...

_بله ند.
پیتر سرش رو از تو برگه های جلوش بیرون آورد و رو به ند کرد.

_میدونم این کارم فضولیه ولییییییی....
ند یکم با انگشتاش بازی کرد.
_میشه بگی دیروز با آقای استارک چی شد؟
ند ریز و آروم گفت.

iron mateOnde histórias criam vida. Descubra agora