s2 ch6

159 23 0
                                    

پیتر توی این پنج هفته ای که اونجرز اومده بودن متوجه چیزایی شده بود....میتونست حس کنه که خبر بدی در کاره.

بعد یه مدت کوتاه از مرد عنکبوتی بودن منع شد چون چو گفته بود برای بچه خوب نیست و چون یه پزشک این رو گفت نمیتونست کاری کنه...
باقی اونجرز قول دادن جای اون بر پاترول بدن.

و این یکم مشکوک بود.
به جز اون هر وقت که حواسش نبود میتونست ببینه که واندا داره از قدرتش استفاده میکنه...
و بروس که همیشه وقتی جایی میرفت کنارش بود و به نظر مضطرب میومد.

تونی هم رفتارش عوض شده بود.
مثل قبل وسواس به خرج نمیداد اما نگرانی تو وجودش موج میزد.

پیتر دیگه مطمئن شده بود یه خبری هست.
و این داشت دیوونش میکرد.

_پیتر این بار هزارمیه که تا الان داری آه میکشی.
ند کنارش نشست.
_بگو چی شده؟.نگرانی نگاه ند پیتر رو قانع کرد که حرف بزنه.

_نمیدونم ند...برای همین نگرانم.

_هان؟

پیتر رو به ند کرد.
_یه اتفاق بد افتاده، یا داره میفته و هیچکس به من نمیگه چه خبره.

ند متوجه شد.
_پیتر واقعا میخوام طرف تو باشم ولی...به نظر میاد هر چی هست اونها حق دارن.

_چرا اینو میگی؟
پیتر یکم تا امید و شاکی شد.

_پیتر الان تو ماه آخر بارداریتی همین که هنوز میای سر کار به نظرم اشتباهه...حداقل اجازه بده بقیه نگران موارد خطرناک باشن.

پیتر میدونست ند داره حرف درست رو میزنه...اما نمیخواست بپذیره.
آه طولانی کشید.
فعلا تنها کاری که ازش برمیومد نگران بودن بود.

***

_عملیات و شروع کنید.
فیوری به همه خبر داد.

امروز وقتش بود...
موقعیت و شرایط دقیق همه رو با نقطه ضعف هاشون رو یک جا پیدا کرده بودن...
و باید به حسابشون میرسیدن.

واندا با ویژن میرن سراق الکترو و ونوم.

باکی،ناتاشا و کلینت با لیزارد و اکتاوویوس میجنگن.

و تونی و استیو و هالک به حساب میستریو و گرین گابلین میرسن.

قرار شد پیتر هم اونروز با پیپر و رودی وقت بگذرونه....

نقشه دقیق و کامل بود، با هزاران حالت ممکن.

***

پیتر دیگه داشت دیوونه میشد...
همینکه پیپر و رودی یهو گفتن میخوان پیتر رو بیرون ببرن و تونی موافقت کرد نشون میداد اوضاع خیلیییی خرابه.

وسط راه بودن که پیتر وا داد.
_خیل خب پیپ...همین الان بهم میگی چی شده.

_چی؟ چرا باید چیزی...

_پیپر.
لحن پیتر جمله (منو اسکل فرض نکن) داشت.

رودی نفس عمیقی کشید.
_پیتر بهت قول میدم یا امشب یا فردا تونی خودش همه چیز رو بهت میگه و این به صلاحته...قول میدم.

پیتر نمیتونست مخالفت بکنه...
اون به رودی و پیپر اعتماد کامل داشت، میدونست که هردوشون آدمای عاقلین و همیشه بهترین رو میخوان.

پس بهشون اعتماد کرد اما از نگرانیش کم نشد.

***

نقشه همونطور که خواستن پیش رفت.

_کار ما تموم شد.
واندا به فیوری خبر داد.

_ما هم همینطور.
تونی و استیو گفتن.

_ناتاشا اوضاع شما چطوره؟
فیوری پرسید.
_ناتاشا؟

بعد یه مدت صدای سرفه اومد.
_متاسفیم اکتاوویس فرار کرد.

_بر پدرش لعنت.
فیوری داد زد.

***

پیپر وسط رانندگی تو کویینز بود...به اصرار پیتر قرار شد اونجا یه دوری بزنن تا دل پیتر باز بشه.

که تلفن رودی زنگ زد.
_الو تونی کارتون تموم شد؟

_رودی به روت نیار فقط سریعا پیتر و به یه جای امن ببر.

_چی شده؟
رودی سعی کرد تو لحنش نگرانی نباشه.

گوشای پیپر و پیتر تیز شد.

_اکتاوویوس فرار کرده ممکنه بیاد سراغش.
تونی داشت داد میزد.

چهره رودی تمام تلاشش رو به باد داد.
تلفن رو قطع کرد.
_باید سریع بری یه جای امن.

_اما اینجا....
حرف پیپر با پیتر قطع شد.

_من یه جا سراغ دارم.

iron mateWhere stories live. Discover now