موتورش رو کناری زد و به سرعت به سمت چادر بزرگی که وسط خرابه ها بود دویید
باد گرم تابستون با خشونت قطرات عرق رو از صورتش کنار میزد.
با هر قدمی ک نزدیک تر میشد بیشتر صدای همهمه و داد فریاد رو میشنیدی چادر بزرگ..وسط ی گاراژ که هر هفته پر از ادمایی میشد که سرشون درد میکرد واسه شرط بندی
با رسیدن به ورودی، پله ها رو یکی دوتا بالا رفت و خودشو به اتاق کناری رسوند که معمولا مبارزای قدیمی اونجا لباس عوض میکردن
با وارد شدن ییبو شان که داشت لباس هاش رو از کمد بیرون میآورد برگشت و نگاهی عصبی به ییبو انداختشان: چرا انقد دیر کردی احمق
شان همونطور ک غر میزد به سمتش اومد که تیشرت گشاد مشکی رنگ ییبو رو از تنش دربیاره ولی ذهن ییبو برخلاف شان فقط درگیر ی چیز بود!ییبو: حریفم کیه؟
با پرسیدن این جمله دست شان موقع در آوردن لباس ییبو شل شد
این عکس العمل به ییبو خبر داد که ی آدم عادی قرار نیست باشه و موضوع نگران کننده س..
با دیدن شان که لباس ییبو رو نصفه ول کرد خودش لباسش رو با ی حرکت کند و قدمی جلو گذاشت و دستش رو روی شونه ی شان گذاشت و با ی حرکت به سمت خودش برگردوند و تو چشم های قهوه روشنش زل زدبرخلاف ییبو
شان هیکل لاغر و متوسطی داشت با موهای فرفری که خرمایی رنگ بودن
ییبو: حرف بزن کیه
شان بند قرمز رو از روی مبل زوار در رفته ی کنارش برداشت و دست بزرگ ییبو رو تو دست هاش گرفت و شروع به بستن بند کردطوری که انگار ییبویی وجود نداره که با نگاه نافذش بهش زل بزنه و منتظر جواب باشهییبو: ببین بالاخره که برم تو قفس میفهمم کیه پس لوس نشو حرف بزن
شان بدون اینکه نگاهی به صورت ییبو بندازه به بستن بند دور انگشت های زخمی مشغول شد
ییبو با کلافگی دستی تو موهاش کشید که صدای شان بالاخره دراومد!.
شان: تای!
با آوردن این اسم..دست ییبو تو دست های شان شل شد
شان نگاهش رو بالا آورد و به چشم های مشکی ییبو انداخت
شان: زیاد نمون اون تو..تسلیم شو و قبل از اینکه..
ییبو با نگاهی خاصس که نمیشد تشخیص داد درتلاش چیو بروز بده؛ به شان نگاه کرد و بین حرفش پرید
ییبو: قبل از اینکه چی؟؟
برای لحظه ای هردو نفر فقط به چشم های هم خیره موندن
یکی خیره شد تا بفهمه تنها دوستش چه فکری راجبش میکنه
اون یکی خیره شد تا بفهمه کسی که دوسش داره انتظار چه جوابی ازش داره..درنهایت یببو تحمل نکرد و جواب داد
ییبو : فکر میکنی قراره مثله دفعه ی قبل جنازه بیام بیرون؟؟ فک میکنی ییبویی که جلوت وایستاده همون آدم احمق گذشته س؟
شان سرش رو پایین انداخت و به ادامه ی بستن بند ها مشغول شد
شان: من حرفی نزدم..چون نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی هرچی شد.. مراقب خودت باش
این بهترین جوابی بود ک میتونست بده..چون صحبت کردن راجب فکری که واقعا داره..احساسات درونیش روهم بروز میداد
YOU ARE READING
~Infinity
ActionFiction: infinity Genre: Sports, romance, action Couple: Yizhan(Yibo top) Part: 1 Author: Iyan(Eye-on)