'Dynasty~6

142 57 10
                                    


نگاهی به تمام اجزای صورت ژان انداخت
با شنیدن این حرف پوزخندی زد و قدمی جلو گذاشت و کاملا رو به روش ایستاد..
نگاهش بین چشم های جدی مقابلش چرخید و دستش رو روی شونه گذاشت و زمزمه کرد
ییبو: من شاید اجازه بدم از مبارزه کردنم سود ببری..ولی هیچ وقت برای تو؛ مبارزه نمیکنم! اینو یادت باشه.

ییبو اینو گفت و ازش فاصله گرفت،
ژان لبخندی زد و دستش رو تو جیبش فرو برد و همونطور که به میزش تکیه میداد پرسید
ژان: این رو پذیرفتن حساب کنم؟؟
حرف ژان ییبو رو سرجاش متوقف کرد
ییبو:هرچی دوس داری حساب کن.
ییبو اینو گفت و بدون برگشتن از اتاق بیرون رفت

با بیرون رفتن ییبو..
ژان به سمت مبل رفت و قهوه ش رو مزه مزه کرد
ماه دیگه..
مسابقات شروع می‌شد..
مبارزات غیرقانونی تو مکزیک
و حالا همه چیز جور شده بود
ژان لبخندی زد و جرعه ای قهوه نوشید..


با خستگی خودش رو روی تخت انداخت..احساس می‌کرد بدنش درحال خورد شدنه..
-چیزی نیاز ندارید؟
ییبو: نه
با بیرون رفتن پرسنل هتل نفسش رو بیرون داد و به سقف خیره شد..
داشت قدم تو راه جدیدی میزاشت..
ولی چرا تنها تصوری که میتونست داشته باشه..
سخت تر شدن مسیرش بود..
انگار اگه شروعش کنه..
دیگه نمیتونه آزاد باشه
داشت قدم تو ی قفس جدید میزاشت
ی قفس زیبا تر..
پر زرق و برق تر..
ولی چه فرقی داشت..
درنهایت باید می‌جنگید و خورد میشد..
باید صدمه میزد و رنج صدمه دیدن رو به جون میخرید..
چه فرقی به حال ی مبارز داشت عوض شدن قفس..
هیچ چیز تغییر نکرده بود..
فقط انگار..
وارد زندان بزرگ تری شده بود..
دیگه علاوه بر حصار
به پول هم زنجیر میشد..
پس کی میتونست آزاد بشه..
اصلا چطور وقتی زنده بود میتونست آزاد باشه
وقتی زندگی خودش ی حصاره..ی حصار پر رنج و درد از سختی و دروغ
تو رینگ ممکنه شکست بخوری...
و ممکنه پیروز بشی..
در هردو حالت اگه زنده بمونی..میای بیرون
ولی حصار زندگی اینطور نیست
گیر میکنی داخلش..
تا وقتی نمیری..
هیچ وقت آزاد نخواهی بود..

روی تخت نشست و پیرهنش رو روی صندلی پرت کرد و دوباره دراز کشید و همونطور که به سقف زل زده بود زمزمه کرد
ییبو: چرا دارم زندگی میکنم..
سوالی بود که پاسخی براش نداشت..
شاید فقط چون نمیتونست بمیره..داشت به زندگی ادامه میداد
وگرنه دلیل دیگه ای نبود که بخواد این قفس لعنتی رو که روحش رو آسیب میزنه تحمل کنه..
و نمیفهمید..مردمی که به این قفس دل بستن
انگار اونا فقط نگاهشون روی اسکناس های طلایی تو اسمون میچرخه
اونا نمیبینن خونی که براش ریختن..
نمیبینن حصاری که اونارو زنجیر کرده
اونا با خوشحالی حاصل از حماقت میجنگن برای چیز هایی گه اونارو به این دنیا وصل کرده
و اسمشورو میزارن امید..
چیزی که ییبو تو زندگیش نداشت

نفهمید چقد تو افکار بی سرو تهش غوطه ور شده که مغزش روحش رو به دست سیاهی سپرد و سکوت کرد..




~Infinity Where stories live. Discover now