'Bring me to life~39

89 35 22
                                    


صحنه ی مقابلش به قدری شوکه کننده بود که برای چند لحظه هم که شده سرجاش خشکش بزنه

داشت به بانداژ هایی نگاه میکرد که از روی تن ییبو میوفتادن و زخم هاشو به نمایش میزاشتن

ییبو: چیزی نیست نمیخواد نگاه کنی..میدونم حال بهم زنه

وون بین به سختی قدمی جلو گذاشت و از نزدیک به زخم ها نگاه کرد

وون بین: الان مهم..این نیست..میخوام بدونم کی این بلاها رو سرت اورده..که ی بند انگشت جای سالم نمیشه رو تنت پیدا کرد ییبو..تعریف کن ببینم..چیشده

ییبو بسته ی جدید بانداژ رو از روی میز برداشت و باز کرد

در حقیقت این براش مثل ی رویا بود

ثانیه هایی رو بیاد میاور که توهم پرسیدن این سوال مثل دودی دور سرش میپیچید و رویای رها شدن از اون جهنم رو جلوی چشم هاش به تصویر میکشید

تمام مدت...از خودش میپرسید که اگه نجات پیدا کنه

کیا قراره این سوالو ازش بپرسن؟

و اون چی میتونه بگه؟

در اون لحظه که حتی امیدی به زنده موندن نداشت چه برسه به ازادی

این توصرات امید رو براش زنده میکردن

وون بین: حواست کجاست ؟؟

ییبو: هیچی..

وون بین: ببینم الان نباید زخمات رو ضدعفونی کنی؟؟

با تعلل نگاه دیگه ای به بدن ییبو انداخت..علاوه بر زخمای بزرگی که روی بدنش بودن..پوست تمام بدنش حالتی شبیه سوختگی درجه یک و دو داشت (سوختگی درجه دو که توش پوست قرمز شده و لایه ی چربی زیرش اسیب دیده برای همین باید به خوبی پانسمان بشه تا عفونت نکنه درجه یک هم توش پوست فقط قرمز میشه)

چطور کل این بدن رو ضدعفونی میکرد؟

وون بین: ببینم پاهات سالمن؟؟

ییبو: اره..احتمالا فکر این رو میکردن که قراره ی روز بکارشون بیام و پاهامو لازم دارم

وون بین: احیانا

ییبو چرخید و نگاهی به وون بین انداخت

صورت درهمش بامزه بنظر میرسید

پوزخند محوی زد

ییبو: واقعا میگم..نیاز نیست وایسی و نگاه کنی..کمک لازم ندارم

وون بین: نه فقط

وون بین با شک و تعلل نزدیک شد و به پوست نیمه مرطوب ییبو دست زد

وون بین: چطوری این زخم هارو ضد عفونی میکنی؟ پشتت هم سوخته

ییبو با یاداوری درد وحشتناکی که تو وجودش میپیچید چشماشو بست

~Infinity Where stories live. Discover now