'its me~8

142 51 10
                                    

با بیرون رفتن از هتل دنبال ماشین همیشگی گشت
که ژان با استایل کاملا متفاوت از ی ماشین جدید تر پیاده شد
ژان با دیدن ییبو لبخندی زد
ژان: شب بخیر
ییبو سری تکون داد و به سمت ماشین سفید رنگ ژان اومد و خواست جلو بشینه که صدای ژان متوقفش کرد

ژان: صبر کن
ییبو در رو بست و منتظر به ژان خیره شد
ژان ماشین رو دور زد و کنار ییبو ایستاد
ژان: اون طرف!
ییبو با چشمایی که خستگی رو فریاد میزدن ی تای ابروش رو بالا داد و سوالی ژان رو نگاه کرد
ییبو: هوم؟؟
نگاه ژان برای چند ثانیه تو صورت ییبو چرخید
هوا سرد بود و باد موهای ییبو رو تو صورتش تکون می‌داد
و چشم هاش بخاطر خستگی و احتمالا حمام سرخ و براق بودن..
ییبو ی مقابلش بخاطر خستگی مظلوم تر از همیشه بنظر می‌رسید..
ییبو: الو؟
ژان تازه حضور ذهن پیدا کرد و شونه ی ییبو رو گرفت و آروم عقب برد
ژان: اون طرف بشین..رانندگی با توعه

ژان در رو باز کرد تا بشینه که ییبو در رو گرفت و با نگاه معترضانه پرسید
ییبو: چراا ؟؟
ژان لبخندی زد
ژان: من از رانندگی خوشم نمیاد به این دلیله!
ژان اینو گفت و مقابل چشمای گیج ییبو در ماشین رو بست
ییبو چنگی به موهاش زد و به سمت طرف دیگ رفت تا سوار شه

با نشستن تو ماشین و روشن کردنش
قبل از حرکت سوالی پرسید که باعث خنده ی ژان شد

ییبو: چرا وقتی از رانندگی خوشت نمیاد ماشین داری؟؟
ژان: تو خیاطی دوس داری؟؟
ییبو همونطور که فرمون رو میچرخوند تا ماشین رو از پارک دربیاره صورتش رو چرخوند و به ژان نگاه کرد
ییبو: نه
ژان: پس چرا لباس داری؟؟
ییبو با شنیدن این حرف پوزخندی زد و ماشین رو تو خیابان اصلی انداخت
ژان: بعضی چیزا نیازه..هرچقد هم خوشت نیاد..تازه تا اینجا خودم روندم ندیدی مگه

ییبو: چرا راننده ت رو با خودت نیاوردی؟ نیازی نبود به خودت سختی هم بدی واسه رانندگی
ژان نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو به منظره ی تاریک بیرون دوخت
ژان: میخواستم تنها باشیم حضورش بی معنی بود
ییبو هوم زیر لبی گفت و به راهش ادامه داد
ییبو: خوب..کجا برم؟؟

ژان آدرس رو داد و بعد تمام مسیر تو ی سکوت عجیب گذشت که برای جفتشون نااشنا بود
احساس می‌کرد نمیتونه جایگاه فرد کنارش رو بیاد بیاره..
احساساتش فرا تر از جایگاه و شرایط رفته بود و همین باعث می‌شد شرایط برای ییبو گیج کننده بشه

با رسیدن به جای مورد نظر ییبو نگاهی به ژان انداخت
ییبو: همینجاست؟؟
ژان: آره پیاده‌ شو
ییبو ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد و پیاده شد
پرسنل مردی که اونجا بود به سرعت به سمت ماشین اومد و ژان ریموت رو به دستش داد و همراه ییبو وارد سالن سفید و روشن رستوران شد

ییبو به قدری خسته بود که نور زیاد سالن چشم هاش رو بزنه و صورتش درهم بره
ولی پشت سر ژان از پله ها بالا رفت
با رسیدن به میز یییو رو به ژان کرد و گفت
ییبو: من میرم صورتم رو بشورم
ژان سری تکون داد و پشت میز نشست

~Infinity Where stories live. Discover now