'Black; ft hope~12

166 45 8
                                    

با اولین قدمی که روی خاک مکزیک گذاشت
باد گرمی به صورتش خورد و همزمان خیسی چیزی رو روی گونه ش حس کرد

نگاهش رو بالا آورد و به آسمان خاکستری و طوفانی مکزیکوسیتی دوخت
رعدی زد و آسمان رو روشن کرد و بلافاصله بارون تندی شروع به باریدن کرد
وون بین: چه استقبال گرمی!
ژان چتری بالا سر ییبو گرفت
ییبو سرش رو پایین آورد و نگاهش رو به موهای ژان دوخت که به دست باد به هر سو میرفتن
ژان: بیا نمیخوام سرما بخوری
ییبو چتر رو از ژان گرفت و پشت سرش راه افتاد
نزدیک سی نفر دورشون بودن و باهاشون میومدن

نفهمید چند قدم رفتن که ژان ایستاد و توجه ییبو رو جلب کرد
مرد قد بلند سیاه پوستی رو به روشون ایستاده بود
و با لبخند دستش رو به سمت ژان دراز کرد
-خوش اومدی شیائوژان
مرد بخاطر لحجه ی لاتین غلیظش اسم ژان رو نتونست درست تلفظ کنه
با این حال ژان لبخندی زد و دستش رو به گرمی فشرد
ژان: ممنونم که تا اینجا اومدی میگل.

میگل!
پس‌همون گسی بود که قرار بود تو مکزیک ازشون حفاظت کنه

میگل نگاهش رو چرخوند و به ییبو انداخت
با همون لحجه ی غلیظ اسم ییبو رو گفت
میگل: وانگ ییبو..پس مبارزی که روس شرط بستم تویی
ییبو با سردی همیشگیش نگاهی به میگل انداخت و بهش دست داد
میگل: همراهم بیاید تا سریع تر برسیم هتل
میگل اینو گفت و خودش جلو تر از همه به راه افتاد
وون بین: خودش رو به ژان رسوند و کنار گوشش چیزی زمزمه کرد که از ییبو دور نموند
وون بین: این قراره امنیت مارو تضمین کنه؟!
ژان: فرد بهتری سراغ داری؟؟
وون بین اخمی کرد
وون بین: امیدوارم سالم برگردیم چین

ژان بی اهمیت قدم هاش رو بلند تر کرد تا زودتر به جیپ هایی که براشون آماده شده بود برسن

با رسیدن به چیپ مشکی رنگ
ییبو خواست سوار بشه که قطره ی بارونی روی صورتش چکید و اونو متوقف کرد
ییبو نگاهی به اسمون انداخت
آسمان مقابلش با خشم می‌غرید
میگل:سوار شو مرد..هوا مکزیک همیشه اینطوریه
با صدای ظاهرا دوستانه ی میگل ییبو در سکوت سوار ماشین شد و کنار وون بین نشست

ماشین شروع به حرکت کرد و همزمان با اون بارون شدیدی شروع به باریدن کرد

بخاطر آسفالت ناجور ماشین موقع حرکت خیلی تکون می‌خورد و این حرکات داشتن مثله گهواره عمل میکردن
خیلی اروم ییبو سرش رو به شیشه تکیه داد و خودش رو بیشتر تو آغوش کت مشکی رنگی فرو برد تا گرم بمونه

هوای تو ماشین هر لحظه دلپذیر تر میشد و صدای قطرات بارون که به شیشه میخوردن مثله ی لالایی اونو به خواب عمیقی بردن
با رسیدن به جاده های اصلی مکزیکو سیتی
نگاه ژان روی نخل های بلند و سرسبز که به دست باد شدیدی که می‌وزید به هر طرف میرفتن افتاد

مکزیکوسیتی طبیعت گرم و تابستونی‌ای داشت
و در ظاهر خیلی خوب بنظر می‌رسید
درست مثله ی شهر اروپایی مدرن
و این باعث می‌شد یکم از اضطراب از بابت امنیتشون کمتر بشه
گرچه
اون ی گروه بادیگارد حرفه ای و متخصص رو آماده کرده بود تا موقع شرایط خاص با پاسپورت جعلی بیان مکزیک و برای فرار کمکشون کنن
اما با تمام اینا هنوز..خیالش از بابت وون بین و ییبو راحت نبود
الان که دقیقا وسط خطر ایستاده بود
داشت می‌ترسید و نگرانی رو حس می‌کرد
و دلش می‌خواست بیخیال همه چیز بشه و برگرده
هیچ احساس خوشی به این سفر نداشت
حتی به این شهر..با تمام زیبایی هاش

~Infinity Where stories live. Discover now