'I'm still here~13

93 46 5
                                    


-زود باااش وانگ ییبو آخریه!!

ییبو از شدت درد فریادی کشید و آخرین لاستیک رو به چند متر عقب تر پرتاب کرد

با خستگی روی زمین خاکی دراز کشید و نفسش رو بیرون داد

خورشید مکزیک بدجور تو چشمش میزد..
تمام بدنش خیس از عرق شده بود و احساس داغی می‌کرد

وون بین با بتری آب بالا سرش رسید
ییبو: آخ.. واقعا نیاز بود بده..
اما قبل از اینکه بتری به دست ییبو برسه وون بین تو ی حرکت دد بتری رو باز کرد و آب خنک رو بدن ییبو خالی کرد
ییبو روی زمین نشست و با چنگ محکمی موهای خیسش رو عقب داد و دستی به صورتش کشید
ییبو: بهت قول میدم معدم به اون آب بیشتر نیاز داشت
وون بین: فک کردم خنک شی بهتره..بیا این یکی رو بخور

ییبو بتری رو از دست وون بین گرفت و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد

فردا شب
اولین مسابقه ش شروع می‌شد
و ی اضطراب خاصی داشت
چون هیچ چیز آشنایی تو اون جنگ پیدا نمی‌کرد گه یکم به بردن امیدوارش کنه
به تنها چیزی که میتونست امیدوار باشه
تلاش های خودش تو این مدت بود
وون بین کنارش روی زمین خاکی نشست
وون بین: به چی فکر میکنی؟
ییبو همونطور که چشم هاشو بخاطر نور خورشید ریز کرده بود لب هاش رو بهم فشرد و داخل داد
ییبو: دارم به این فکر میکنم اگه فردا برنده نشم چی میشه.
وون بین: هیچی..یکم خوراکی می‌خریم برمیگردیم..شکست چیزی رو از تو نمیگیره..تازه از صفر هم شروع نمیکنی..از تجربه هات شروع میکنی

ییبو: شبیه روانکاو ها حرف میزنی.
وون بین: نه فقط دارم حقیقت رو میگم..به هرحال چیزی واسه از دست دادن وجود نداره..
وون بین چند لحظه بعد با دیدن ژان چشمکی به ییبو زد و زیر گوشش زمزمه کرد
وون بین: البته اگه جونمون رو فاکتور بگیریم
ییبو لبخند خسته ای زد و به سمت ژان برگشت که تقریبا جلوشون ایستاده بود
ژان: تمرین ها تموم شد؟؟
وون بین دستش رو سایه ی چشم هاش کرد و رو به ژان جواب داد
وون بین: آره ولی فکر کنم ییبو خیلی خسته س

ژان به سمت ییبو برگشت و حوله ی خنک رو روی گردنش گذاشت
ژان: میخوای استراحت کنی؟؟
ییبو: اگه بازم تمرین هس مشکلی نیس
ژان: نه درواقع ی مهمونی شامه..اگه خسته ای اصرار نمیکنم
ییبو: شام با کیا
ژان: همه کسایی که قراره تو مسابقه شرکت کنن به علاوه احتمالا کسایی که قراره با تو بیان تو رینگ
ییبو: خب پس..قطعیه..میام.
ژان: خیله خب..پس بیاید بریم بالا تا یکم بیشتر بتونی استراحت کنی

ییبو دست روی زانو هاش گذاشت و بلند شد
شنی که به کف دست هاش چسبیده بود رو با چند ضربه پاک کرد و با قدم های بلند دنبال وون بین و ژان راه افتاد..






آخرین دکمه ی سر آستینش رو بست و رو به روی اینه ایستاد
کم کم داشت به این ظاهر عادت می‌کرد
به کت شلوار شیک تنش
قد بلند و پوستش که یکم بخاطر آفتاب تیره شده بود
و عضلاتش که ورزشکار بودنش رو به خوبی نشون میدادن

~Infinity Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang