'biblical~41

109 34 14
                                    

 در رو با ضرب باز کرد و پشت سرش مامور های نیروی ویژه که عموما از همکارا و دوستاش بودن وارد خونه شدن

سرمای زمستون باعث شده بود صورت ییبو بی حس بشه..

ولی با وارد شدن به خونه

نسیم گرمی از عطر و بوی غذا و گل به صورتش برخورد کنه

برخلاف وون بین که از شدت عجله و استرس کم مونده بود دست و پاش رو گم کنه

ییبو تظاهر به خونسردی میکرد اما

میتونست حس کنه که قلبش با تمام قدرت تو سینه میتپه..

هرچقد هم تظاهر میکرد

اون بازم ی انسان بود و حالا میتونست سایه ی مرگ رو کنار خودش حس کنه

این همه نزدیکی....

همون ته مونده اعتماد به نفسی رو که داشت از بین برده بود

پوزخندی به خودش و ادمایی زد که داشتن برای نجات دادنش میجنگیدن

حتی نمیدونست اینجا خونه ی کیه که وون بین اینطوری واردش شده

شایدم خونه ی خودش و یا پدرش بود

اهمیتی نداشت وقتی ممکن بود کمتر از یک ساعت دیگه بمیره

یکی از مامور ها نایلون بزرگی اورد و روی زمین و تخت پهن کرد

وون بین با نگاه سرخ و عصبی که بخاطر استرس متزلزل تر از همیشه بنظر میرسید

به سمت پسر برگشت

وون بین: این چیه؟؟

-خب..چیزه..نایلونه..

وون بین هجوم برد و یقه ی پسر رو تو مشتش گرفت

وون بین: جمعش کن سریع

ییبو: نمیخواد..اگه بر فرض مثال منفجر شدم... دلم نمیخواد اینجا کثیف بشه..خونه ی تمیزی بنظر میاد..

وون بین: تو خفه شو..دکتر..لطفا شروع کنین

پرستار متخصصی به سمت ییبو رفت و امپول رو مستقیم به شاهرگ ییبو فرو برد

پرستار: این صرفا ی بی حس کننده ی عصبی قویه..ولی بیهوش کننده نیست..بنابراین درد رو حس میکنید..

در کسری از ثانیه بدن ییبو شل شد و قبل از اینکه بیوفته متوجه شد که مامور های اونجا گرفتنش و اونو روی تخت دراز کردن

در همون حین دکتر ها و پرستار هایی که اون اطراف بودن اماده شدن

انگار میکرد تمام بدنش فلج شده

حس سوزن سوزن شدن وحشتناکی تمام بدنش رو در برگرفت و در همون لحظه

احساس سوزش شدیدی روی جای زخمش کرد

انگار حتی نمیتونستن فرصت بدن دارو اثر کنه..

اون حس سوزن سوزن شدن بالا و بالا تر میومد و تا لبش رسید..

~Infinity Where stories live. Discover now