'Truth~14

130 46 11
                                    

ژان نگاهی به ییبو انداخت
نگاهی که سراسر پیچیدگی افکارش رو به رخ میکشیدن
کاش میتونست بفهمه تو ذهنش چه افکاری در حال گذر کردن هستن

خوزه: اگه برای پول اینجایی..پیشنهاد میکنم همین الان انصراف بدی و برگردی کشورت

ییبو با احساس سنگینی نگاهی به سمت ژان برگشت
چهره ی خونسرد و آروم ژان بهش قوت قلب میداد
برای همین با خونسردی که از ژان گرفته بود بار دیگه به سمت خوزه برگشت و نفسش رو به آرامی بیرون داد
خوزه پوزخند زد و با عصاش اشاره ای به سمت چپ سالن کرد
خوزه: فکر کنم میتونی ورزشکار هایی مثله خودت رو تو این جمعیت از بین مردم عادی تشخیص بدی

ییبو نگاهی به دوتا دور سالن انداخت
درست بود
افرادی بودن که بدن های متفاوت تری نسبت به آدمای دیگه داشتن
بنظر میومد ورزشکارن..از زخم های روی صورت
قیافه های کبود بعضی ها..
و همچنین زخم های روی دست ها
و چهره های خسته
در برابر اونا
ییبو ی آدم معمولی بنظر می‌رسید
چه از نظر تنومند بودن جسم و چه از لحاظ های دیگه
نمیتونست انکار کنه که یکم مضطرب شده بود
رقیب هاش خیلی فراتر از ادمایی بودن که تو چین باهاشون مبارزه کرده بود
با اینحال..چاره ای جز انجامش نداشت وسط راه نمیتونست برگرده
دلش نمیخواست بدون جنگیدن ببازه و مثله بزدل ها به چین برگرده
در اون صورت ممکن بود بدجور نسبت به خودش حس انزجار پیدا کنه

خوزه کمی به جلو خم شد و درست تو مردمک سیاه رنگ ییبو زل زد
خوزه: تک تک این آدما.. هرکدومشون اگه تو مبارزه ببازه..خانواده و ی دستش رو از دست میده
خوب گوش کن...پایان این مبارزه برای برنده..ی بلیط آزادی از این کشور درنده به همراه داره..که میتونه با خانواده ش برای همیشه بره و در آرامش زندگی کنه
اما چیزی که مبارز هارو به تسلیم نشدن تشویق میکنه..تاوانیه که باید برای باخت بدن
و یادت نره..تو ی خارجی هستی، اما این تاوان راجب توهم صدق میکنه..

ییبو بهت زده به خوزه زل زد..
انتظار همچین چیزی رو نداشت..
به سختی بزاق دهنش رو قورت داد و دست عرق کرده ش رو تو جیبش مشت کرد
خوزه جام کریستال رو برداشت قطره ی اخر شراب رو روی میز ریخت
خوزه: حالا به من بگو..چیزی که میخوای ازش محافظت کنی..ارزش ریسک سر این تاوان رو داره..اصلا..شجاعت قمار براش رو داری؟؟ اگه نه..پیشنهاد میکنم هردوتون.. همین الان از این کشور خارج بشین..این آخرین لطفیه که میتونم به مهمانم بکنم

ژان هم که بدتر از ییبو شوکه بود
دست روی میز گذاشت تا بلند شه..
حتی برای محافظت از اون چیز..امکان نداشت که ی همچین ریسکی سر ییبو انجام بده..
هیچ چیز ارزشش رو نداشت
ژان از پشت میز بلند شد که دست ییبو روی دستش نشست
ییبو: میتونم فکر کنم؟
خوزه:البته..تا فردا میتونم به جفتمون فرصت فکر کردن بدم..ولی یادتون نره..
فقط تا فردا!

~Infinity Where stories live. Discover now