'pour toi~38

69 34 7
                                    


لبخند گرمی به روش زد و لیوان حاوی دمنوش و دارو رو به دست لانا داد

لانا لبخندی زد و لیوان رو دستاش گرفت

ژان: خیلی خوشحالم که بالاخره پیدات کردم..واقعا میگم

لانا با همون شیرینی که لبخند و نگاهش بود به ژان نگاه کرد

لانا: منم خوشحالم..ولی چیشده مگه؟

ژان لبخند خسته ای زد و به کاناپه تکیه داد

ژان: چیزی نیست

لانا لیوانش رو روی میز گذاشت و پتو رو بیشتر به خودش پیچید

لانا: ولی صورتت اینو نمیگه..بیاد نمیارم اخرین بار موی سفید کنار شقیقه ت دیده باشم

ژان : دیگه دارم پیر میشم

ژان سعی کرد شوخی کنه و ذهن لانا رو منحرف کنه اما میدونست بالاخره سوالش رو میپرسه..اون بالاخره میپرسه و اون موقع..باید چه جوابی میداد

لانا: چیشده شیائوژان؟

ژان لیوانش رو برداشت و شروع به مزه کردن چای کرد تا بالاخره لانا بیخیال این بازجویی شکنجه اور بشه

ژان : گفتم که..چیزی نیست

لانا: اگه خیلی خصوصیه..متوجهم ولی میخوام بدونی..چیزی که دارم میبینم..شیائوژان نیست..ی مرد درهم شکسته س که داره به سختی نفس میکشه

ژان لبخند تلخی زد و خودش رو مشغول نوشیدنی ش نشون داد

نگاه لانا تو اتاق چرخید

لانا: راستی ییبو کجاست؟

دستش لرزید و نفس دردمندش مایع داخل لیوان رو به لرزه دراورد

لبخند ژان کمرنگ شد

بالاخره..

ژان: دیگه نیست

لانا: اتفاقی افتاده شیائوژان؟ باز دعوا کردید ؟ یا اون احمق باز زده به سرش؟ این حالت بخاطر اونه؟؟

ژان سکوت کرد..ارزو میکرد که تک تک حدسیات لانا درست باشه..ولی نبود

لانا: داری نگرانم میکنی شیائوژان

ژان از سرجاش بلند شد و سعی کرد از اتاق بیرون بره

لانا: اگه خودت بهم نگی..باورم نمیشه..چیشدهه ؟

دست ژان روی دستگیره ی در متوقف شد

چرا همیشه سخت ترین کارا بهش میوفتاد؟

ژان: اون دیگه برنمیگرده

ژان اینو گفت و از اتاق بیرون رفت

در حالی که بازم قلبش به تپش افتاده بود..چقد باید میگذشت تا به این حس مضخرف عادت کنه؟

در حالی که این حس روحش رو به فریاد وا میداشت و روانش چنگ میزد

~Infinity Where stories live. Discover now