'Dirty water~18

103 44 7
                                    

زانوی ییبو برای چند صدم ثانیه لغزید و باعث شد یک قدم عقب بره
ییبو: چی گفتی؟

جه کیونگ نگاهی به ییبو انداخت و سعی کرد ساعدش رو بگیره تا بتونه بیرون ببرتش

ییبو دستش رو با خشونت کشید و همونطور که سعی می‌کرد با نگاه کردن به کاشی ها مرمرین و یخ زده ی کف حواسش رو جمع کنه به سختی از پس تیغ هایی که تو دهانش جا خشک کرده بودن حرف زد

ییبو: بهم دست نزن..فقط یبار دیگه تکرار کن چی گفتی
جه کیونگ سعی کرد ملایم تر صحبت کنه
مرد مقتبلش شبیه کبریت اتیشی بود که اگه مراقبت نمیکرد ممکن بود کل اتاق رو به اتیش بکشه
-ببین من متاسفم..

ییبو کنترلش رو از دست داد و با دردی که مثله ی تکه سنگ گداخته روی قلبش بود فریاد کشید

ییبو: بهت گفتم حرف لعنتیت رو تکرار کن!

نگاه جه کیونگ به قطره اشکی که از چشمش سر خورد افتاد..

شرایط عجیبی بود
به محض اینکه پاش رو گذاشت تو این کشور
اتفاقاتی براش افتاده بود که نمیتونست دلیل پشتش رو درک کنه
هرچند که میدونست همه چیز نه تو این دنیا اتفاق میوفته ی دلیلی داره

نگهبان بیمارستان به سمتشون اومد و به زبون خودش ازشون خواست بیرون برن

ییبو بی توجه به چه کیونگ به سمت بیرون بیمارستان رفت

چه کیونگ خواست قدمی برداره که تلفنش تو جیبش لرزید

جه کیونگ: بله؟
-رسیدی بالاخره؟؟

جه کیونگ: آره خیلی وقته رسیدم داشتم میومدم

همون لحظه صدای پیجر پرستاری تو سالن پیچید و جه کیونگ مشتی به پیشونیش کوبید و به سمت در ورودی دویید

-هی..بیمارستانی؟؟؟ چیشده؟؟ حالت خوبه؟؟

جه کیونگ همونطوری که از سالن خارج میشد جواب داد
جه کیونگ: آره من خوبم چیزی نشده..دیدمت برات توضیح میدم
-داری جدی میگی دیگه؟؟
جه کیونگ: آره نگران نباش من دیگه برم سریع میام
-خیله خب مراقب خودت باش

جه کیونگ تلفن رو قطع کرد با چشم دنبال همون پسر عجیبه گشت..
نگاهش به مردی افتاد که پشت ساختمون روی زمین خیس نشسته بود و سرش پایین بود

نفسش رو بیرون داد و به سمتش رفت
نمیتونست تنها رهاش کنه
حتی با اینکه نمیدونست کیه و شاید همه ش فقط وقت تلف کردن بود نمیتونست بگذره
حداقل در مقابل ی هم وطن..مسئولیت هایی داشت

با احساس ایستادن کسی بالا سرش

نگاهش رو بالا اورد و به همون غریبه دوخت
احساس شرمندگی میکرد
اما دردی که مثله اتیش به قلبش چنگ مینداخت بیشتر از اونی بود که بتونه شرمندگیش رو در نظر بگیره
دستش رو روی زمین گذاشت تا بلند شه که احساس کرد قلبش به ناگاه فرو ریخت و پیرامونش به تاریکی پیوست

~Infinity Where stories live. Discover now