'fifteen dozen roses~4

146 53 8
                                    

-بفرمایید
دست دراز کرد و بسته ی شیک لباس رو از صاحب خشکشویی گرفت.
قدم بلندی برداشت به سمت خیابون رفت و سوار تاکسی شد
-کجا برم اقا؟؟
نگاهی به بیزینس کارتی که دستش بود انداخت
"مدیر عامل و سرمایه گذار
شیائو ژان"
همونطور که خیره به اسم مونده بود نگاه کوتاهی انداخت و آدرس رو برای راننده خوند

حدودا ۱ ساعت و خورده ای گذاش تا بالاخره ماشین ایستاد...
با ترمز ماشین از منجلاب افکارس نجات پیدا کرد و بعد از پرداخت پول همونطور که بسته دستش بود از ماشین پیاده شد
نگاهی به برج بلند با نمای خاصش انداخت
دستش رو مشت کرد و با قدم های بلند وارد ساختمون شد

سالن ورودی از سرامیک های کرم رنگ و با طرح سنگ و ساله پوشیده شده بود..
مشخص بود شیائوژان به هنر و دیزاین یونانی علاقه ی زیادی داره..
هربار که قدمش رو جایی میزاشت که به اون مربوطه..آثاری از تزئین و دیزاین یونانی میدید
قبل از رسیدن به آسانسور نگاهش به برد بزرگ نصب شده افتاد که جزئیات هر طبقه و صاحبش رو نوشته بود
ییبو نگاه دوباره ای به کارت انداخت
"شرکت سرمایه گذاری light space"

چشماش رو روی برد چرخوند و دنبال اسمش گشت
با دیدن اسم شرکت مورد نظرش رو طبقه ی ۹۹
به سمت آسانسور رفت

تعداد آسانسور زیادی تو سالن فرعی وحود داشت که هرکدومشون به ی سری طبقه ی خاص میرفتن
با دقم های محتاط و آروم آروم جلوی هر آسانسور گذشت و نگاهی به تابلوی بالاش انداخت

"1-20"
....

"21-40"
..

"41-60"
...

"61-80"
..

"80-100"

با رسیدن به آسانسور مورد نظرش جلوش ایستاد تا همراه بقیه افرادی ک اونجا بودن سوار بشه
با باز شدن آسانسور صبر کرد تا خانم های کنارش سوار بشن و وقتی خیالش از پر شدن راحت شد با قدم های بلند داخل آسانسور رفت و ایستاد
آسانسور بزرگی که کاملا شبیه ای بود حتی کفش....
و ییبو ترجیح میداد به پایین نگاه نکنه..
ارتفاع..
چیزی بود که عمیقا...ازش میترسید..
دستش رو مشت کرد و تو جیبش فرو برد و چشم هاشو بست

آسانسور چند بار ایستاد تا اینکه حس کرد آخرین نفر هم بیرون رفت
با خالی شدن آسانسور از افراد.. نفسش رو بیرون داد و تلاش کرد بدون اینکه نگاهش برای لحظه ای به پایین بیوفته انگشتش رو به صفحه ی لمسی آسانسور برای انتخاب طبقه برسونه..بعد از انتخاب طبقه سرجاش برگشت و چشماشو بست...
"طبقه ی 99"
با صدای خانمی که آسانسور پخش شد بزاق دهنش رو قورت داد با ی قدم ببند از اون آسانسور جهنمی بیرون رفت
پاهاش که روی کف نقره ای رنگ قرار گرفت انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده
با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد و نگاهش رو اطراف چرخوند

سالن بزرگ و تقریبا خلوتی با نمای کاملا یونانی
شامل مجسمه های هنری خاص که ژست های عجیبی به خودشون گرفته بودن..
و تمام مجسمه ها شبیه به هم بودن..
همه شون زن زیبایی رو به نمایش میزاشتن
اون زن تو ی مجسمه درحال نواختن چنگ بزرگیه
جای دیگ در حال نواختن فلوت
جای دیگ در حال پیچ و تاب دادن به بدن خوش تراشش که بنظر میا داره میرقصه
و تنها وجه شباهت..تمام مجسمه ها....اشک کریستالی حلقه زده تو چشم هاشونه..
ییبو جلوی مجسمه ای که داشت می‌رقصید ایستاد
مجسمه رو لحظه ای...
زنی حقیقی تصور کرد..که مثله ارواج سرگردان دد آیت دنیا گرفتاره
روح می‌رقصید و گویا دد آسیب پذیر ترین حالتش قرار داشت
انگار که ممکن بود با لمس کوچکی از طرف دستات آلوده ی ادمیزان تمام وجودش فرو بریزه و به آسمان ها بپیونده...
ییبو به طرز عمیقی میتونست موج غم مجسمه رو حس کنه...
ولی جرعت نکرد دست بزنه
برعکس قدمی عقب رفت
حس می‌کرد برای لمس روح روشن مجسمه زیادی کثیف و فانی شده..
انگار که ییبو هم تبدیل شده به ی شئ از این دنیای فانی که در دست سرنوشت به تغییر و شکست محکومه..
دست از افکارش برداشت و از مجسمه فاصله گرفت و به سمت پذیرشی که وسط سالن تو ضلع غربی وجود داشت رفت
ییبو:عذرمیخوام.
خانمی که بنظر میومد منشی باشه سرش رو بالا آورد و از دیدن ییبو یکم جا خورد ولی حالتش رو حفظ کرد
-بفرمایید؟
ییبو: میخواستم آقای شیائو ژان رو ببینم.
-وقت ملاقات داشتین با ایشون؟
ییبو: خیر ولی احتمالا منتظر هستن
-عاه خب...اسمتون لطفا؟
ییبو: وانگ ییبو هستم..
-بله چند لحظه لطفا

~Infinity Where stories live. Discover now