'moonlight~33

71 28 4
                                    

-جناب شیائو؟؟

ژان سرش رو از بین پرونده ها و قرارداد های شرکتش بیرون اورد و نگاهی به مارگارت انداخت که نزدیک در اتاقش با لبخند گرم همیشگی و موهای کوتاهش ایستاده بود

مودبانه عینکش رو برداشت و لبخند خسته ای به روی مارگارت خدمتکار خانوادگیشون زد

ژان: بله خاله؟

مارگارت لبخندی زد و همونطور که از اتاق رئیس بیرون میرفت پاسخ داد

مارگارت: غذا اماده ست

ژان دستش رو روی میز گذاشت و به سختی تنش رو از حصار میز و صندلی بیرون کشید

یک ماهی میشد که از بیمارستان مرخص شده بود

دو هفته ی کامل به زور وون بین بیمارستان مونده بود و هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته بود

تنها اتفاق خوب این مدت

فقط این بود که لیهوان تا حدی به فضای جدید عادت کرده بود

و مراحل به عهده گرفتن حضانتش کامل شده بود

ژان انتظار نداشت

اما حضانت لیهوان به عنوان تنها خیشاوندش به عهده ی ییبو بود..

که با کمک و توصیه نامه ی فرمانده ارشد ان عملیات و توضیحات لازم

ژان تونسته بود خیلی راحت تر تمام مراحل رو طی کنه

البته که مامورین بهزیستی برای چک کردن وضعیت لیهوان هر دو هفته به اونجا سر میزدن

اما همه چیز

رو ی روال عادی افتاده بود

حداقل شرایط عادی پیش میرفت

جز برای ژان..

لیهوان مثله همیشه با اشتیاق و گرسنگی زودتر از همه پشت میز حاضر شده بود

با دیدن ژان که داشت روی صندلی مینشست لبخندی زد

لیهوان: عمو انگار امروز سوپ مرغ داریمم

ژان لبخند گرمی به روی لیهوان پاشید و دستمال رو طبق اداب روی یقه گذاشت

ژان: جدا؟؟ پس خوشبحال ی نفر که غذای مورد علاقه ش رسیده

مارگاریت ظرف سوپ هرکس روم جلوی خودش گذاشت و موهای لیهوان رو نوازش کرد

قبل از اینکه به سمت اشپزخونه برگرده

طبق همیشه ژان مودبانه اشاره ای به صندلی کرد

مارگارت هیچ وقت عادت نمیکرد که بدون تعارف پشت میز بشینه

اما ژان بدون هیچ تعلل و تردیدی اصرار میکرد و در اخر به هدفش میرسید

خوش شانس بود که کسایی رو داره که باهاشون غذا بخوره و وقت بگذرونه

~Infinity Where stories live. Discover now