'Calm Down~9

135 54 7
                                    

ژان اخمی کرد و برخلاف نظرش، به حرف ییبو گوش داد و پاش رو روی پدال گاز فشرد
ییبو برگشت و نگاهی به ماشین انداخت
ماشین پشت سرشون با همون سرعت دنبالشون میومد
ژان: داریم به انتهای جاده می‌رسیم..
ییبو: هروقت گفتم ترمز بزن
ژان عصبی و کلافه جواب داد
ژان: وانگ ییبو تو..
ییبو با دیدن سرعت زیاد ماشین و فرصت مناسب دستش رو روی فرمون انداخت و یهو تو لاین کناری پیچید
ییبو: ترمزز کن!!!

ژان با شوک پاش رو روی ترمز کوبید و ماشین یهو ایستاد

ماشین پشتی بخاطر سرعت زیاد جلوشون قرار گرفت و وارد خیابون اصلی شد

ییبو با دیدن عملی شدن نقشه ش لبخند کجی زد و با نگاه از خود راضی‌‌ای به سمت ژان برگشت
ییبو: حال کردی؟!
ژان فکش رو فشرد و همونطور که دور میزد زیر لب زمزمه کرد
ژان: پسره ی احمق..

ییبو: واسه همین میگم بهم اعتماد کن، هیج وقت ناامیدی نمیشی
ژان: میتونستی از اول نقشه ت رو بگی
ییبو: اونطوری اعتماد کردن به من رو یادنمیگرفتی
ژان سعی کرد به خودش مسلط باشه برای همین هیچی نگفت و ماشین رو تو جاده انداخت

ییبو شونه ای بالا انداخت و به منظره ی شب زل زد
ییبو: واسه چی ترسیدی؟؟

ژان: که ی گندی بزنی

ییبو صاف نشست و با صدایی که بلند و متعجب بود جواب داد
ییبو: تو به کنار، خودمم تو این ماشینم چرا باید جونم رو به خطر بندازم؟؟

ژان نگاه کوتاهی به ییبو انداخت
ژان: این که برای تو راحته.. زیاد انجامش میدی!

ییبو: اشتباه نکن..من هیج وقت بخاطر ی شرط بندی‌ جونم رو به خطر نمیندازم..شاید اینطوری بنظر بیاد ولی من عقلم کار میکنه..تازه به خودم اعتماد دارم و میدونم کی باید تسلیم شم
ژان با لحن تمسخر آمیزی جواب داد
ژان: جدا؟؟ یعنی امه بدونی قرار نیس ببری تسلیم میشی؟؟
ییبو به جای قبلیش برگشت و دستش رو پشت سرش حلقه کرد و تکیه داد
ییبو: آره..اگ بدونم شانس برنده شدن ندارم زودتر تسلیم میشم تا چیزای بیشتری رو از دست ندم

ژان: خوبه..خیالم راحت شد تو مکزیک قرار نیست بمیری
ییبو: قطعا نه
ژان: وون بین هم بخاطر همین نگران بود..که کله خر بازی دربیاری و خودتو به کشتن بدی

ییبو پوزخند پرسروصدایی زد
ییبو: نیاز نیس..من آدم جون دوستی هستم
ژان لبخند کمرنگی زد و به راهش ادامه داد

با رسیدن به هتل
ییبو خواست پیاده شه که ژان صداش کرد
ژان: هی
ییبو از ماشین پیاده شد و سرش رو خم کرد
ژان: فردا ساعت 9 باشگاه باش..برنامه تمرینیت همه ش به عهده ی وون بینه..فراموش نکن
ییبو: خیله خب
ژان: پس..
ژان مکثی کرد..نمی‌دونست چرا ولی حسودی میکرد باید چیزی بگه اما نمیتونست
ییبو ی تای ابروش رو بالا داد
ییبو: پس؟؟
ژان: هیچی..شب بخیر
ییبو سری تکون داد و زبونی به لبش کشید
ییبو: شب توهم بخیر

~Infinity Where stories live. Discover now