Another; Bright star~7

139 52 4
                                    

لبخندی زد و قدمی عقب رفت
ژان: خوب من شمارو با استادتون تنها میزارم
ییبو چرخید تا حرفی بزنه که ژان صبر نکرد و به سرعت به سمت در خروجی رفت
ییبو نفسش رو بیرون داد و دستی به پیشونیش کشید..
تو شرایط عجیبی قرار گرفته بود..
نمیفهمید باید چیکار کنه یا چه ری اکشنی نشون بده..
ییبو: لعنت بهت شیائو ژان!
دست از افکارش برداشت و سرش رو بالا اورد
۱۶ تا پسر جوون و نوجوون مقابلش..
منتظر نگاهش میکردن
چطور میخواست بهشون درس بده..؟؟
ییبو مبارزه رو با کتک خوردن یادگرفته بود...
و تنها استادش...

با بیاد آوردن تنها استادش دستش مشت شد..
"گونگ: ی طور تعلیمت میدم..تو هر مبارزه ای کلی پول ببری ییبو"
ولی اون استاد نبود..
اون فقط ی دلال بود..که میخواست پول دربیاره..
ی معتاد به الکل که قهرمان کیک بوکس جهانی بود..اونم برای یکبار!
ی بدبخت معتاد..که مدال قهرمانی گردنشه.. همین.

ییبو: ببینم..شماها چند سالتونه
-من بیست و یک استاد

-هیفده

-من بیست و پنج سالمه

تک تکشون سن هاشون رو گفتن..رنج سنی شون از 15 تا 25 سال بود
ییبو هومی گفت و برای چند ثانیه برگشت و به ژان که روی صندلی تماشاگر بالای سالن نشسته بود نگاه کبد

ژان کاملا جدی..ولی با ی نگاه خاص خیره ی عملکرد ییبو بود..
چان یو همونطورکه دست به سینه بالا سر رئیسش ایستاده بود سوالی که مدت ها تو ذهنش پررنگ شدع بود رو پرسید..
چان‌یو: میتونم بپرسم..چرا اون؟؟ از کجا معلوم بتونه بچه هارو درست آموزش بده..

ژان: اگه میخواستم..استاد آکادمیک بیارم...کلی آدم داشتم..ولی یکی رو میخوام..مبارزه رو با گوشت و پوستش یادگرفته باشه!

آدمایی که با تجربه ی چیزی رو یادمیگیرن..عموما از کسایی که روش آکادمیک رو رفتن تو هر حرفه ای موفق ترن..
چان‌یو شونه ای بالا انداخت و به ییبو خیره شد..
چان‌یو: امیدوارم همونطور که میگی بشه
ژان: فقط به نگاه کردن بهش ادامه بده..میتونی ببینی چی درونش داره..

ییبو با کلافگی حاصل از سکوت معذب کننده چنگی به موهاش زد و پیرهن مشکی رنگش رو از تنش کند و به سمت نرده های دور تا دور سالن رفت و پیرهنش رو روش انداخت
از اونجایی که هیچ ایده ای راجب آموزش دادن نداشت.
تنها کاری که میتونست بکنه اینه که بچه ها رو با مبارزه رشد بده..همونطورکه خودش رشد کرده بود..
و تو مبارزه ایراد هاشونو بگیره..حرکت های جدید یاد بده و تعلیمشون بده
ییبو: همتون پنج قدم برید عقب
با عقب رفتن بچه ها دایره ی بزرگتری وسط سالن باز شد
ییبو نگاه کلی به سرتاپای همه انداخت و چند قدم جلو اومد و دقیقا وسط دایره ایستاد
ییبو: یکی بیاد مبارزه کنیم!
با شنیدن این حرف همه ی کسایی که اونجا بودن با تردید بهم نگاه کردن
ییبو: وقت تلف نکنین..در هر حالت همه تون باید ی دور بیاید چه اول بیاید چه آخر تفاوتی نمیکنه

~Infinity Where stories live. Discover now