با دستای لرزون و چشمای اشک الود کاغذا رو توی دستش گرفت .بهشون نگاه کرد و یه سری نماد هایی رو دید که نشون میداد جنسیت دومش چیه. یکی اش ون باید خط میخوردو این به این معنی بود که اون آلفا یا بتا یا گاما بود .
برگه ها رو چک کرد و نگاهش روی اون خط روی کاغذ افتاد .لغتی که کنار اون خط نوشته شده بود رو بارها و بارها خوند .
چرا اون !! حتی بنظر شبیه شون هم نمیومد. شونه هاش لرزید و سعی کرد نتایج ازمایش رو توی ذهنش پردازش کنه. خیلی ناامید شده بود .
وین اب دهنش رو قورت داد و پلک زد و چشماش رو باز و بسته کرد. هنوزم همون رویا... میتونست براحتی حس کنه که چشماش بخاطر اشک های مزاحم خیس شده بود. روی تخت اش نشست و به ساعت نگاه کرد. ساعت ۶ و نیم ضبح بود.اروم بلند شد و دستاش رو روی صورتش گداشت و اشکاش رو پاک کرد. مطمین بود بعد از این نمیتونه بخوابه پس تصمیم گرفت بلند شه و یه صبونه کله صبی بخوره و کمی قدم بزنه. بعد از یه شب پر از خستگی به این نیاز داشت. به سمت حموم رفت و دوشی گرفت و مسواک زد. کابینتنزدیک اینه رو باز کرد و بطری کوچیکی که حاوی ماده سرکوب کننده بود رو برداشت و قرقره کرد و قسمتی ازش رو با اب قورت داد. چون یه امگا بود دلیل نمیشد که خودشم بخواد یه امگا باشه .اون ۶ سال یعنوان یه آلفا زندگی کرده بود و همینطور هم حفظش میکرد.
۶ سال پیش وقتی که نتایج رو از دکتر گرفته بود نمیتونست هضم کنه که یه امگاست. مادرشم یه امگا بود و مادرش رو خیلی دوست داشت ولی میدید که چطوری با امگاها داخل اجتماع رفتار میکنن و چقدر براشون سخته که یه شغل پیدا کنن. حتی وقتی در دوره هیت بسر میبرن، باید دنبال آلفای خودشون بگردن که مورد حمله قرار نگیرن.
اون همیشه فکر کرده بود که یه الفاست یا درنهایت یه بتا... قد بلند بود و بدن عضله ای داشت اصلا بنظر نمیرسید که شبیه یه امگا باشه. بخاطر همین این برات شوکه کننده بود که فهمیده بود امگاس.و از همون لحظه تصمیم گرفته بود تسلیم جنسیت دومشنشه و مثل یه الفا رفتار کنه. خیلی ساده!!
از ازون زمان دارو های سرکوب کننده و خنثی کننده رایحه استفاده میکرد تا کسی نفهمه. هرچند عوارض جانبی هم داشت. سردرد ...
پوست حساس و نوسانات خلقی وحشتناک .
اما!!اون میتونست باهاشون کنار بیاد و از زندگی که الان داشت خوشحال بود. مطمینا الفاها زندگی بهتری دارت. تونست توی یه کالج خوب قبلو بشه و سال اخر مهندسی بود. بعد از اون میخواست دنبال یه کار خوب بگرده تا بتونه زندگی خودشو تامین کنه و شاد زندگی کنهو شایدم یه امگای زیبا پیدا کنه و تشکیل خانواده بده .
اگر مراقب میبود میتونست امگا بودن خودش رو حفظ کنه. همین الان بخاطر اسکولارشیپ ها و کار های پاره وقتی که میکرد تونسته بود هزینه مورد نیاز داروها رو تامین کنه. داروها گرون بودن و بسته به اینکه هربار چقدر مصرف کنه بودن .اغلب امگاها این داروها رو در دوره هیت مصرف میکردن اونم زمانیکه خیلی براشون شرایط خاص باشه ولی وین اونا رو در هر دوره میخورد تا این حس رو تجربه نکنه .شنیده بود که هیت ها هیی دردناک عه پس با خوشحالی هر ماه اونارو مصرف میکرد.
و خنثی کننده رایحه هم گرون بود و اونرو هرروز همراه خودش داشت. اون میدونست که فقط آلفاها میتونن رایحه امگاها رو تشخیص بدن اما نیمخواست این ریسک رو به جون بخره که ممکنه مردم بفهمن اون یه امگاست، البته برای این داروها و غیره به پول هم نیاز داشت .
البته وین فقیر ولی به اندازه ای داشت که کارشو راه بندازه. درمورد نحوه زندگیش اعتراضی نداشت. اون عوارض جانبی نمیتونستن وین رو از پا بندازن .
وقتی صبونه اش تموم شد میخواست بره پیاده روی ولی برای داشت برای کلاس صبح اش دیر میموند. لپ تاپ اش رو برداشت و توی کیفش گذاشت. اون تقریب ا نوار خنثیکنندههای عطر جدید را فراموش کرده بود و قبل از خروج از در و پریدن روی دوچرخهاش ،اونو در جیب کناری گذاشت. کالجش فقط 15 دقیقه با آپارتمانش فاصله داشت ،برای همین به ماشین نیازی نداشت و فقط برای یه دوچرخه هزینه کرده بود. وقتی رسید ، گان اسمایل خوشرو با اغوشباز ازش استقبال کرد و بهش دست تکون داد.
گان اسمایل : وین!!!! بالاخره اومدی!
اون کله صبی خیلی زیادی خوشحال بود. وین لبخندی زد و دورچرخه اش رو قفل کرد و سمت گان اسمایل رفت و صب بخیری گفت و از دیر موندنش عذرخواهی مرد .درحالیکه به سمت کلاس میرفتن گان اسمایل لب گوش وین لب زد :
گان اسمایل : آآآهه!! روز اخر قبل از اینکه ترم تموم بشه!! من واقعا به این تعطیلات نیاز دارم .
وین، گان اسمایل رو روز اول کالج دیده بود و از همون موقع باهم دوس شده بودن. نمیدونست چطوری با اخلاق گان اسمایل کنار اومده که باهم دوستن. نمیدونست. گان اسمایل یه بتا بود و نمیدونست که وین یه امگاست. تنها کسایی که میدونستن والدینش بودن ولی به اونا نگفته بود که از ادمای توی کالج پنهان میکنه. این حرف گان اسمایل اون رو به فکر فرو برد. امروز اخرین روز ترم بود و برای تعطیلات قرار بود بره خونه. مادرش بعد از اینکه بهش گفتهبود چقدر دلش برای وین تنگشده ازش خواسته بود به خونه بره .
گان اسمایل : وین!!گوشت با منه ؟
وین با سوال یهویی گان اسمایل به خودش اومد و لب زد وین : هه ... هام ؟ چی گفتی ؟ اون توی دنیای خودش سر میکرد .
گان اسمایل دوباره پرسید
گان اسمایل :پرسیدم برای تعطیلات برنامه ای داری ؟ میتونست حدس بزنه وین در چه شرایطیه
وین : اره! والدینم ازم خواستن برم خونه. برای همین برمیگردم
و بعد لبخند خرگوشی زد. اون باید حواسشو جمع میکرد چون نمیخواست با ایگنور کردن این مکالمه گان اسمایل رو معذب کنه.گان اسمایل با یه چهره ناراحت گفت :
گان اسمایل : اوووو! تو خیلی خوش شانسی . من بهت خیلیحسودی میکنم. من کلی تکلیف دارم و باید اینجا بمونم .
وین خندید. گان اسمایل همیشه از درسای کالج عقب بود. اینکه چیکار میکرد که همه کلاسا رو با نمره قبولی میگدروند خودش یه معجزه بود. اونا سمت اولین کلاسشون رفتن و قرار بود ساعت ۲ ظهر تموم بشن تا وین بتونه به خونه والدینش برگرپه. حس میکرد سردردش شروع شده. اامروز قرار بود روز بلندی باشه.درحال رفتن به کلاس، گان اسمایل مدام دم گوشش حرف میزد و وین گوش میداد و با هرجمله سرش رو تکون میداد. اونا یه جایی پیدا کردن ونشستن و لپ تاپ هاشون رو دراوردن و برای درس اماده شدن .
ادامه دارد...
YOU ARE READING
Sweet Apple(Completed)
Fanfictionخلاصه : وین متاوین، یه دانشجویی 24ساله با رازی بزرگ عه. اون یه امگائه. از زمانی که در سن 16سالگی به امگا بودنش پی برد، از داروهای سرکوب کننده استفاده می کرد تا وارد دوره هیت نشه. اون از این که یک امگای ضعیف بود، متنفر بود. امازمانی که برای تعطیلات...