END

216 26 0
                                    


پارت آخر

بعد از تجربه ای که بعد از بدنیا اومدن بچه داشتن برایت فهمید. میدونست که بقیه زندگیش رو میخواد در کنار وین و دختر کوچولوشون بگذرونه .

در روز های اخیر، همه چیز رو اماده کرده بو. تنها کاری که مونده بود خودش بکنه خریدن حلقه بود .

با دقت کامل اون رو طوری طراحی کرده بود که اندازه انگشت وین باشه .

جوری که نه زیاد براق باشه چون دخترونه میشد ولی طوری بود که دوستش داشت .

با اینکه وین یه امگا بود ولی قوی و خودمختار بود . وین کلیه قوانینی که برای خودش توی این دنیا ساخته بود رو شکسته بود تا انتخاب درستی انجام بده .

برایت میدونست وین رو میخواست ولی الان همه چیز به وین ربط داشت. اونم برایت رو توی زندگیش میخواست ؟

وارد عمارت شد و ماشین رو خاموش کرد. اه عمیقی کشید و پیاده شد و کمک کرد وین هم پیاده بشه .

برایت : تو اول برو تو ! من کیفارو برمیدارم .

برایت عادی رفتار میکرد .

وین : اوکی! داخل منتظرتم!!

لبخندی زد و بعد به دختر کوچیک خوابیده توی بغلش خیره شد. محکم دختر رو نزدیک خودش نگه داشت و وارد خونه شد .

الان برایت باید عجله میکرد .سر یع صندوق عقب رو باز کرد یه دست کت شلواری که قایم کرده بود رو دراورد و زودی پوشید. موهاشو کمی مرتب کرد و خودشو توی اینه بغلی های ماشین چک کرد .

یه کیف کوچیک از صندوق عقب برداشت و جعبه کوچیک توش رو دراورد. که توش حلقه بود. نفس عمیقی کشید .

یا الان ...

یا هیچوقت ...

اروم به سمت در رفت و وارد خونه شد. دید وین وسط خونه ایستاده. کل نشیمن با رز های قرمز و شمع ها روشن شده بود. زمین پر از گلبرگ های رز بود.همه چیز عالی به نظر میرسید. برایت اروم سمت وین رفت و سرشو روی شونه وین گذاشت .

وین : ب...برایت ؟ همه اینا چیه ؟

سمت برایت چرخید. برایت نفس عمیقی کشید و وقتی وین چرخید روی پاهاش زانو زد. جعبه کوچیک رو باز کرد ولی تلاش کرد جلوی لرزش دستاش رو بگیره .

وین : ب..برایت ؟!

نینا رو نزدیکتر به سینش نگه داشت که دید برایت جلوش زانو زده. خون به گوشاش هجوم اورد و قلبش با سرعت به سینش کوبید .

دید که برایت چطوری حلقه رو جلوش گرفته .

زیباترین حلقه ای که تا الان دیده بود.یه حلقه نقره ساده بود ولی با الماس های ریز سیاه پوشیده شده بود .

Sweet Apple(Completed)Where stories live. Discover now