Part 16

149 20 0
                                    


پارت شانزدهم

برایت : الان نفس بگیر... اروم ...

برایت اینو توی گوش وین زمزمه کرد. وین نفس عمیقی کرفت و به حرفای هدایت کننده برایت گوش کرد. برایت پشت وین ایستاده بود و وین اسلحه رو نشونه گرفته بود. انگشتاش روی انگشتای وین بود و کمک میکرد بازوشو ثابت نگهداره .

برایت : اوکی ... الان... اتش!

با این حرفا، وین نفسشو حبس کرد. ماشه رو کشید .

بدنش کمی عقب رفت و بعد صدای بلند انفجاری بلند شد. گلوله به شیشه خورد و درست به پایینش برخورد کرد .

برایت : بدک نیست .

با افتخار گفت و کمک کرد وین اسلحه رو بیاره پایین .

اروم شونه های وین رو فشار داد و گردنش رو بوسید و عطرشو بو کشید.وین زیر لب خندید. ادرنالین توی خونش هنوز بالا بود و با اثر اسلحه تکونی خورد. برایت اون رو توی بازوهاش اسیر کرد .

به جای گلوله خیره شد. نقطه ای نبود که هدف گرفته بودن ولی بد نبود. وین از عملکردش راضی بود. برایت رو مجبور کرده بود کل تعطیلات بهش تیراندازی رو یاد بده. اشتباه نگیریدش اونا واقعا تایم خوبی داهم داشتن. کل وقتشون جزیره رو گشتن و از غذاهای

زیادی لذت بردن. درواقع از برایت خواسته بود یه بار باهم دویل کنن ولی برایت قبول نکرد گفت خطرناکه .

وین چند ساعتی ناز کرد ولی میدونست برایت راست میگه. برایت این موضوع رو از ذهنش خارج کرد و برایت با لذت دادن بهش اون رو تا بهشت میبرد .

وین هنوزم با یاداوری خاطراتشون سرخ میشد. الان بالاخره برایت بهش یاد داد. دو هفته از تعطیلاتشون گذشت. رابطه بینشون قویتر شده بود هم جسمانی و هم ذهنی... میدونین که منظورم چیه .

الان توی عمارت برایت توی شهر وین بودن. فقط اینجا نبودن که برایت بهش شلیک کردن رو یاد بده .

چند ساعت اینده قرار بود وین برایتو ببره خونه والدینش. وقتش بود مردشو به خانوادش معرفی کنه .

وین هنوز به برایت نگفته بود که ممکنه پدرش اونو بکشه. نمیخواست فشار بیشتری روش بیاره .

وین فکر کرد که برایت همین الانشم بخاطر دیدن والدینش استرس داره حتما حدس زده که قرار نیست با یه اغوش گرم ازش استقبال بشه چون خانوادش میدونستن برایت چه بلاهایی سرش اورده .

اخرین روز تعطیلات از برایت پرسیده بود که میخواد والدینش رو دیده بود و برایت مدتی سکون کرده بود و بعد با قورت دادن اب دهنش تایید کرده بود .

هنوزم با یاداروی اون صحنه خندش میگرفت. رییس ماقیای بد)سابق ( از والدین جدید خودش میترسید .

Sweet Apple(Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora