پارت هفدهم
وین : برایت !!
وین توی خونه داد زد و از پله ها اومد پایین. تا برسه پایین نفسش بنداومده بود. شکمش بزرگ شده بود و بیش از حد ازش خسته شده بود. پاهاش باد کرده بود و مطمین بود که بیشتر از این نمیتونست بدنش باد کنه .
الان تقریبا به این شرایط عادت کرده بود. هفته ها زودتر گشذته بود و الان ۳۸ هفته گیش بود. اماده بود بچه رو بندازه بیرون ...بچه بی وقفه به شکمش لگد میزد . اوایل این لگدا چیز بامزه ای بود که حس جادویی بودن بهشون دست میداد. برایت رو صدا میکرد که الان داشت کار میکرد و برایت سریع خودش رو به خونه رسوند. کل جلساتش رو متوقف کرد و سریع کنار وین نشست که روی مبل دراز کشیده بود .
و منتظر بودن که اون لوبیا کوچولو دوباره لکد بزنه. اره و بعد از یه ساعت وین دوباره حسش کرد. و اینبار برایت دستاش رو روی برامدگی بزرگ شکم وین گذاشت و هیجانزده بود. چشماش از شادی برق میزد و شکم وین رو لمس میکرد .
حرفای شیرینی میزد و وین انگشتای برایت روی شکمش رو نوازش میکرد. برای مدتی اینطوری موندن و بعد برایت گوشش رو روی پوست نرم وین گذاشت تا به تپشای قلب بچه گوش کنه .
بعضی وقتا پوست شکم وین رو میبوسید که باعث میشد وین سرخ بشه. هربار که بچه ضربه میزد برایت وین رو بوسه بارون میکرد .
الان دیگه این لگدای شیرین به ضربه های بزرگ تبدیل شده بود. لوبیا کوچولوشون دیگه کوچولوو نبود و مثل یه گانگستر توی شکم وین حرکت میکرد. بویژه شبا موقع خواب. وین توی یه پوزیشن راحت نمیتونست بخوابه و حتی نمیتونست لمسای برایتم تحمل کنه. چون از ماه اول خیلی هورنی شده بود الان دیگه تمایل جنسیش به صفر رسیده بود و برایت رو ناامید میکرد .
میدید که برایت چطوری بهش نگاه میکنه یه هندونه بزرگ توی شکمش بزرگ میکنه و اگه اذیت نبود میذاشت برایت هرکاری خودش میخواد باهاش بکنه .
و الانم دنبال این مرد مذکور بود و پشت تلفن با جسکون حرف میزد .
جسکون خیلی نگران بود وقتی وین بهش گفت که برگشته و چیزایی که اتفاق افتاده چیا بوده .
تنها چیزی که جسکون میدونست امگا بودن وین بود و الان میشنید که بارداره و جفت دارع .
بهش تبریک گفته بود و قول داده بودوقتی لوبیا کوچولو به دنیا اومد بیاد ببینتش ...
و درمورد دانشگاه، جسکون درباره همه چیزایی که وین شرکت نکرده بود و از دست داده بود بهش گفت و تکالیفشو بهش فرستاد توی خونه انجام بده. قرار بود وین دوباره دانشگاه رو از سر بگیره البته بعد از زمانی که بچش بدنیا بیاد. الان میخواست همه کاراشو بکنه .
YOU ARE READING
Sweet Apple(Completed)
Fanfictionخلاصه : وین متاوین، یه دانشجویی 24ساله با رازی بزرگ عه. اون یه امگائه. از زمانی که در سن 16سالگی به امگا بودنش پی برد، از داروهای سرکوب کننده استفاده می کرد تا وارد دوره هیت نشه. اون از این که یک امگای ضعیف بود، متنفر بود. امازمانی که برای تعطیلات...