Part 10

228 34 0
                                    

پارت دهم

اوکی اون فکر نمیکرد اینقدر زود اتفاق بیافته ولی شلوار جینش دیگه اندازش نبود... وین تلاش کرد دکمه هاش رو

ببنده و شکمش رو بده داحل ، ولی شکمش داخل نمیرفت. اون یه برامدگی خیلییی کوچیک بود که روی شکم صافش ایجاد شده بود. پوفی کرد و شلوار جین تنگش رو دراورد و شلوار گرم کنی برداشت. این کاریه که الان باید میکرد. این یکم ترسیوندش که یکم مشخص بود حاملست. هفته گذشته تلاش کرده بود اینو ایگنور کنه و اون فقط داشت تلاش میکرد با حال بد صبحش کنار بیاد و البته گشنگش بیش از اندازش. همش مثه یه خواب بود و اون فکر میکرد قبل از اینکه بخواد اینو قایم کنه یکم زمان داره. یکم توی خودش رفته بود چون تاریخ سونوگرافی نزدیک بود و اون میتونست ببینه چی دقیق داخلشه. قرار چند روز دیگه بود و چند هفته گذشته بود و اصلا حس نشده بود .

با این حالیکه اینهمه وقت با برایت گزرونده بود اما بازهم حس روز اول رو داشت و این باعث میشد کمتر بترسهوقتی کنارش بود هر کاری میتونست بکنهفکرش باعث شد لبخند بزنه. برایت باعث میشد لبخند بزنه، همیشه. وقتی که سر کلاس بود و سعی میکرد سرش رو با مقاله سرگرم کنه هم نمیتونست و یه لبخند بزرگ روی لباش بود .

گان اسمایل چندباری وقتی توی اون حالت بود توی گوشش زده بود. همش ازش میپرسید چش شده ولی وین اصلا آماده نبود که راجب برایت بگه. اون تازه داشت امگا بودنشو قبول میکرد و الان باید میگفت جفت خودشو پیدا کرده و انقدر سریع عاشقش شده؟

دوستیش با جسکون از هفته گذشته که بهش گفته بود یه امگاست پیشرفت کرده بود و وین واقعا خوشحال بود که گان اسمایل باهاش جور دیگه ای برخورد نمیکنه. اون میتونست راجب امگاها بپرسه چون جسکون یه خواهر امگا داشت و در این حین وین چیزای زیادی از گان اسمایل راجب خودش فهمیده بود .

اون واقعا نسبت به این اطلاعات کنجکاو شده بود و متوجه شده بود که قبلا امگا هارو بد میدیده. اونا اصلا ضعیف نبودن؛ اونا حتی میتونن آلفا هارو جلوی خودشون به زانو دربیارن .

حالا که دیگه داروهای سرکوب کننده رو نمیخورد رایحش به حالت عادی برگشته بود، نگاه هایی رو گوشه و کنار مدرسه روی خودش حس میکرد ولی هسچوقت اذیت نشده بود یا کسی ازش چیزی نپرسیده بود. خیالش راحت شده بود، همه اینا قبلا توی سرش خیلی بزرگتر بودن و الان که قبول کرده بود احساس سبکی میکرد. مثل این نبود که یهو عوض بشه؛ اون همون ادم بودیه چیزی که اونو الان ناراحت میکرد این بود که توی این هفته نتونسته بود برایت رو ببینه. دلش براش تنگ شده بود چون واقعا بهش عادت کرده بود. هفته های گذشته مثه قصه ها بود.

Sweet Apple(Completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ