Part 8

282 48 4
                                    

وین از برگشتش خوشحال بود، وقتی که تو اتوبوس تو راه خونه بود با خانوادش تماس گرفته بود و به دروغ گفته بود که باید چند تا تکالیف رو تموم کنه. بدنش دوباره داشت گرم میشد و تو اتوبوس خیلی آزاردهنده و ناراحت بود براش. این بار از مواد خنثی کننده عطر اضافی استفاده کرده بود تا اونو پنهان کنه چون حتی می تونست عطر خود رو هم استشمام کنه. خیلی طاقت فرسا بود و احساس کرد مردم بهش خیره شدن. وقتی بالاخره به خونه برگشت، اولین چیزی که نگاه کرد علائم هیت بود.

باید میدونست که هیت چه حسی داره و بله حق با اون بود. صورتش مثل گچ شد وقتی فهمید دارو ها زمانیکه کنار جفتشه اثری نداره. الان همه چیز سر جاش بود. وین وقتی فهمید که چیکار کرده تو افق محو شد. الان حسش میکرد. اون توی هیتش بود و اون مرد الان دیگه اونو مال خودش کرده بود .

تمام تلاشش توی همه این سالها برای اینکه نشون بده یه امگا نیست با تجربه اولین بارش، خراب شده بود .

وین نمیتونست اینو انکار کنه که حس فوق العاده ای داشت جوریکه الان با فکر کردن بهش قرمز میشه؛ اما ترسیده بود و این باعث وحشتش شد.

اون واقعا نمیدونست امگا بودن چطوریه و تازه الان داشت راجبش چیزایی یاد میگرفت. در کمال تعجب، این قضیه اونقدر که فکر می کرد اونو نمی ترسوند. هنوز همه چیز براش تازگی داشت و نمی دونست از کی می تونه در مورد این بپرسه. آهی کشید و پشت میز کوچک آشپزخانه اش نشست. آپارتمانش بزرگ نبود، یه اتاق خواب و یه حمام کوچک داشت، آشپزخانه و اتاق نشیمنش یه فضای کوچک و فقط برای یه نفر کافی بود. وقتی به اطراف نگاه می کرد احساس تنهایی می کرد. همیشه اینطور بوده؟ هیچوقت خودشو یه ادم تنها نمیدید ولی الان اشتیاق یه چیزی رو داشت. برای یه نفر .

وقتی احساس می کرد دوباره بدنش داغ می شه لرزید. به سمت حمام کوچکش رفت تا به دنبال دارویی که اونجا گذاشته بود بگرده. برای این کار آماده نبود. اصلا برای

هیچکدوم از اینا. محض اختیاط دوتا ازشون رو خورد ویکم بعد حس کرد دمای بدنش به حالت نرمال برگشته .

بقیه روزهایی که توی خونه بود خیلی بیشتر از اون حالتا داشت جوری که میخواست گریه کنه و تنها چیزی که میتونست بهش فکر کنه برایت بود. چند باری سعی کرد حال خودش رو خوب کنه ولی لذتش نصف زمانی بود که با اون مرد بود. خراب کرده بود و می ترسید که دیگه نتونه به حالت عادی برگرده. خسته شده بود دائماً مشتاق لمسش بودوقتی حس کرد امگای درونش اون مرد رو میخواد شروع کرد به گریه کردن. نمیدونست چطور میتونه اینجوری زندگی کنه . باید حواسش رو از افکارش پرت میکرد. وین مصمم بود که به تنهایی خوب میشه . اون همچنان می تونست تظاهر کند که یک آلفا است همونطوری که تمام این سالها تظاهر کرده بود. با گذشت تعطیلات , بدنش دوباره به حالت عادی برگشت . راحت و خوشحال بود که می تونست به روال عادی خودش برگرده.

Sweet Apple(Completed)Where stories live. Discover now