همینطور ک وین روبروی در ایستاده بود و توی فکر فرو رفته بود، صدایی شنید که برایت از روی تخت بلند شد.
باید سریعتر عمل میکرد. از اتاق خارج شد و سمت پله ها رفت و پایین دوید. اینجا دیگه کجا بود. یه جای ترسناک که اونقدر دوروبرش در بود ک وین نمیدونست از کجا خارج بشه. پشت سرهم درهارو باز میکرد و سمت درب اصلی رسید و باز کرد و خارج شد و وقتی خارج شد تازه فهمید کفش نپوشیده
باید همینطوری ادامه میداد چون صدای پایی میشنید ک اون رو دنبال میکنه و وقتی برگشت برایت رو دید ک دنبالش نیاد و تند تر دوید. باید سریعتر دور میشد. از یه
زمین خاکی عبور کرد که باعث شد پاهاش اسیب ببینه و هیسی ازدرد کشید.
ایستاد و به اطراف نگاه میکرد کجا بود؟ اصلا اینجا شهر اون بود همه چیز براش نااشنا بود توی افکارش بود ک حس کرد یکی از پشت اون رو گرفت و همین لحظه بدنش لرزید. برقی از بدنش رد شد چطور ممکن بود اینطور نشه. امگای درونش در ارزوی این مرد بود. کمی چرخید و به مرد خیره شد. با دیدن چهره مرد قلبش تیر کشید. پریشونی درد و اضطراب رو توی چشماش میدید. برایت: چرا داری میری؟ لطفا نرو!! تازه پیدات کردم. خیلی وقته دنبالت میگشتم. ما جفتیم.
وین رو نزدیک کشید و لباشو بوسید. وین توی اغوش برایت لرزید و زانوهاش سست شد. بازم بدنش گر میگرفت سریعا خودشو عقب کشید و یه قدم عقب رفت.
وین: نه ! اینطور نیست . من یه الفام.
وین دروع گفت. نمیخواست کسی رازشو بدونه.مردم وقتی اینو بفهمن چی میگفتن؟ دیگه نمیتونست درس بخونه و نمیتونست یه دختر امگای کیوت و خوشگل پیدا کنه. این موصوع اونو نابود میکرد.
برایت: و...ولی رایحه ات... تو رایحه یه امگارو داری... من رایحه تو دوس دارم. باید امگا باشی..
برایت اینو گقت و یه قدم جلو رفت و دوباره از بازوهای وین گرفت
وین: به من دست نزن... اشتباه میکنی... من یه امگای سرخورده نیستم که هرکاری تو بخوای انجام بدم داد زد و برگشت فرار کنه ک دوباره توسط برایت کشیده شد و مشت محکمی به صورتش زد که برایت زمین افتاد.
دستشو روی صورتش گذاشت و به وین نگاه کرد وین: بهت گفتم به من دست نزن
امگای درونش با دیدن برایتی که نقش زمین شده بود ناله میکرد و درد مبکشید. چشماش پراز نگرانی و سردرگرمی بود. ولی نباید تسلیم میشد. خودشم سردرگم بود. حس میکرد هیپنوتیزم شده
قلبش سنگینی میکرد و لایه اشک چشماش رو پر کرده بود
وین: متاسفم
و برگشت و دور شد. از لابلای درختا عبور کرد و سعی میکرد یه راه یا منطقه اشنایی پیدا کنه. وقتی میدوید تلو تلو میخورد که یهو روی زانوهاش افتاد و از درد ناله کرد.
نفسش مقطع شده بود و چشماش پر از اشک بود. بالاخره تسلیم اشکاش شد . چیکار کرده بود ؟ امگاش درونش بیتابی میکرد بند شد و بازم تلو تلو خورد. پاهاش خیلی درد میکرد ولی باید به راهش ادامه میداد تا دو ربشه حس میکرد یا بخش از وجودش رو پیش برایت رها کرده .
مردی که حس دوست داشته شدن رو بهش داد ستایشش کرد و اون رو همینطوری پذیرفت. مدت طولانی ای باهاش نبود ولی قلبش میدونست ک اونو میخواد. امگای درونش اونو تمنا میکرد ولی وین
نمیتونست تسلیم بشه. تا به امروز طی چندین سال بسختی این شرایطو ساخته ولی بخاطر یه الفا نمیتونست همشونو فدا کنه.
بالاخره کنار یه جاده اشنا رسید که به خونش نزدیک بود.
هنوز صب اول وقت بود و ادمای زیادی دوروبر نبودن.کل راهو تا خونه دوید و از درخت بالا رفت و از پنجره اتاقش وارد اتاقش شد که والدینش رو بیدار نکنه. خوشبختانه همیشه پنجرشو برای تبادل هوا باز میذاشت. ت ی اتاقش پرید . بخاطر بی وقفه دویدن هنوز نفسش بالا نمیومد و پاهاش خونریزی داشت
و باسنش هم میسوخت. چطوری اجازه داده بود اون مرد باکرگیشو بگیره؟و چرا مثل یه برده جلوش رفتار کرده. با مرور خاطرات خجالت کشید و گونه هاش سرخ شد. سرشو روی بالش گذاشت و فکر کرد. هیچ چیز ناامنی نبود
ولی بازم میترسید.
افکارشو جمع کرد و تصمیم گرفت این شهرو ترک کنه.
باید از برایت خیلی خیلیییی دور میبود تا پیداش نکنه. و وین هم اونقدری قوی تبود که اون رو برای بار دوم طرد کنه. قلبش همین الانشم
و زودتر به اپارتمانش میرسید و نجات پیدا میکرد. نجات تز احساساتش . میتونست برایتو فراموش کنه.
اروم سمت در اصلی رفت و بیرون رفت و در بست. اینور اونور نگاه کرد ببینه کسی دوروبر هست ک اونو ببینه یا ن. بویزه برایت.
یه تاکسی گرفت و به ایستگاه اتوبوس رفت و سوار شد و به سمت
مکان امنش حرکت کرد. میتونست دوباره مثل یه الفای بد بزرگ رفتار کنه که همه فکر میکردن. حس کرد یه قسمت از قلبش شکست. چون اگا میموند توی بازوهای برایت بود. همه چیز میتونست بهتر باشه از طرف دیگه
توی شهری که وین ترک میکرد یه آلفای رنجور و سردرگم گوشه اتاق نشسته بود.
به نقطه نامعلومی خیره شده بود و قلبش تیر میکشید.
چون نیمه دیگش اون رو رد کرده بود .اشک چشماشو پرکرده بود. چند بار پلک زد تا جلوی اونارو بگیره ولی نتونست چون زیاد بود. یه قطره سمج از گوشه چشمش چکید و روی گونش سرازیر شد. سرشو توی دستاش
گرفت و اشکاشو ازاد کرد. چرا این اتفاق افتاد. زیباترین قسمت زندگیش به بدترینش تبدیل شده بود اون هنوزم رایحه رو حس میکرد ولی اسمشو نمیدونست. چطوری باید پیداش میکرد
بهش نیاز داشت
و هرکاری میکرد برش گردونه و کل قدرتشم استفاده میکرد.براش مهم نبود اون یه الفاس بتاس یا امگاس تا وقتی ک مال اون بود هیجی مهم نبود و تا وقتی ک به اغوشش برگرده هیچی براش مهم نبود. با یه نکاه مطمین بلند شد و به اشکاش ر پاک کرد و به مایک زنگ زد. باید همه جا دنبال این پسر میگشت. نمیتونست زیاد دور شده باشه نه؟
YOU ARE READING
Sweet Apple(Completed)
Fanfictionخلاصه : وین متاوین، یه دانشجویی 24ساله با رازی بزرگ عه. اون یه امگائه. از زمانی که در سن 16سالگی به امگا بودنش پی برد، از داروهای سرکوب کننده استفاده می کرد تا وارد دوره هیت نشه. اون از این که یک امگای ضعیف بود، متنفر بود. امازمانی که برای تعطیلات...