پارت دوازدهم
هشدار صحنه خشمناک و خون و کشتار بعد از رفتن مردا سکوت همه جارو پر کرد. توی یه اتاق کثیف تنها بود. و اسیر بود. سعی میکرد نفس بکشه ولی سرش درد میکرد. کل دستاش و پاهاش درد میکرد و بخاطر عدم چرخش خون بی حس بشده بود. الان با کل افکارش تنها بود. یواش یواش پنیک میکرد. چون اونا میدونستن بارداره .
قرار بود باهاش چیکار کنن؟ باید یجوری فرار میکرد .نباید منتطر میموند کسی بیاد نجاتش بده .وقت برای صبر کردن نداشت. باید ازینجا میرفت. دوروبر رو نگاه کرد تا بتونه یه چیزی پیدا کنه این طنابارو ببرع. به دیوارانگاه رد و یه میخ روی دیوار دید .
بینگو... خودشه ...با قوای کمی که داشت سعی کرد خودشو سمت جایی ببره که میخ بود. اروم اروم نزدیک رفت تا کمترین صدا رو ایجاد کنه. صندلی رو با خودش میکشید. عرق روی صورتش نشسته بود چون بدنش بی حس بود. دقت کرد کسی نیاد. ولی تنها چیزی که میشنید صدای چک چک اب و صدای راه اهن مانندی بود .نفسشو حبس کرد صندلی یه صدای خش داری ایجاد کرد و اون بیحرکت موند. قلبش دیوانه وار میزد و امیدوار بود کسی نشنیده باشه. و بعد که چیزی نشد اهی کشید و پشتشو به سمت دیوار کرد. میخ کمی بالاتر بود و وین مجبور بود کمی خودشو بالا بکشه. شونه هاشمیسوخت و عضلاتش از پوزیشن بدی که گرفته بود درد میکرد. ولی مهم نبود. باید میرفت .
اروم دستاشو بالا برد و طنابارو زیر میخ نظیم کرد. امیدوار بود جواب بده .
طنابا به ارومی بریده شدن و وین حس کرد خون توی رگاش به جریان افتاد. اره جواب داد. سرعتش رو بالا برد. مدام بازوهاش رو بالا میبرد و با این وین لباشو گاز میگرفت که بخاطر درد صدایی ازش در نیاد .
بالاخره طناب شل شد و ازاد شد. وین دستاشو از پشتکشید و سعی کرد ماساژشون بده .
الان پاهاش ...
اونارو به پایه های صندلی بسته بودن. و با دستای بیحس اونارم باز کرد .چند لحظه ای نشست و بعد بلند شدو تلو تلو میخورد. و بدنش درد میکرد. صورتش قرمز بود وسرش درد میکرد. هیچکدوم مهم نبود. یه قدم با ازادی فاصله داشت .
الان یه مشکل دیگه داشت .چطور میرفت بیرون ؟
ونجره ای ک تبود .اگه ببیننش چی ؟ اروم نفی کشید وسمت در رفت .الان یا هیچ وقت... انتخاب دیگه ای نداشت. در قفل نبود .در رو باز کرد. نوری از راهرو به چشماش خورد. و چشمش به یه پله خورد و این یعنی زیرزمین بود .کسی دوروبر نبود ولی از بالا سرش سروصدای زیادی میومد. مردم داد میزدن. صدایی شبیه صدای اسلحع میومد. باید از بین اینا رد میشد. باید یجوری از خودش محافظت میکرد. توی راهرو دنبال یه چیزی گشت و یه تیکه لوله فلرزی دید. اینم خوب بود .
برش داشت و پاورچین پاورچین سمت انتهای راهرو رفت یه گوشه قایم شد و دید یکی داره میاد. نفس گرفت و یهو اون تیکه لوله رو روی سر مرد قرود اورد که من دادزد و روی زمین افتاد .
YOU ARE READING
Sweet Apple(Completed)
Fanfictionخلاصه : وین متاوین، یه دانشجویی 24ساله با رازی بزرگ عه. اون یه امگائه. از زمانی که در سن 16سالگی به امگا بودنش پی برد، از داروهای سرکوب کننده استفاده می کرد تا وارد دوره هیت نشه. اون از این که یک امگای ضعیف بود، متنفر بود. امازمانی که برای تعطیلات...