S² E²

28 2 43
                                    

آنچه گذشت:

(پدرش سری تکون داد و با لبخند گفت: آفرین پسرم بهت افتخار میکنم! راستی بهش گفتی که فردا نمیتونی بری مدرسه؟ دهنش پر بود و با تکون دادن سرش به سوال پدرش جواب داد....)

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

صبح با صدای مادرش بیدار شد و بعد انجام کارای شخصیش از اتاقش بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت.
تهیونگ: اممم کی راه میوفتیم؟
با نشست پشت میز پرسید و منتظر به مادرش نگاه کرد.
لبخندی زد و جواب داد: یه ساعت دیگه.
آهانی گفت و دیگه چیزی نگفت و مشغول غذا خوردن شد.

***

یه ربعی بود که راه افتاده بودن و درحال بازی با گوشیش بود که صدای مادرش اونو به خودش اورد.
-پسرم چیکار میکنی؟ چرا از منظره‌ی اطرافت دیدن نمیکنی؟ با گوشی بعدا هم میتونی بازی کنی.
تهیونگ: مامان! مرحله آخرشم تموم شد، چشم حتما نگاه میکنم.
با اعتراض گفت و مادرش لبخندی زد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد. بازیش تموم شده بود و حالا چند دقیقه‌ای میشد که از پنجره داشت به بیرون نگاه میکرد و بدون اینکه بدونه، رو صورتش یه لبخند زیبا نقش بسته بود.
خواست سوالی بپرسه که ناگهان ماشین وارونه شد و همچی برعکس شد. چیزی نفهمید اینکه چطور ماشین چپ کرد و چی بهشون خورده بود. چشمای دردمندش رو باز کرد که دید وارونه‌ست و فاصله‌ی بین سرش و سقف ماشین ده‌سانته. کمربند ماشین رو باز کرد و خورد به سقف ماشین. بوی دود و خاک همه‌جای اونجا رو پوشونده بود و خورده های شیشه توی ماشین ریخته بود و از دست و سرش خون میومد. بدون توجه به حال بد خودش، به سمت جلوی ماشین جایی که مادر‌و‌پدرش بودن، خیز برداشت و شروع کرد تکون دادنشون ولی انگار فایده‌ای نداشت چون قرار نبود اون دوتا بیدار بشن. دیگه جلوی گریه‌ش رو هم نمی‌گرفت و پشت سرهم اسم مامان و باباش رو صدا میزد. کم‌کم هوشیاریش داشت به زوال میرفت و چشماش بسته میشدن که صدای آژیر آمبولانس و پلیس به گوشش رسید. خواست از ماشین خارج بشه که از هوش رفت و روی زمین افتاد.

یک ماه از اون اتفاق میگذره و کیم تهیونگ، الان به جای اینکه بعد مدرسه‌ش با سوجون بره گیم نت و بازی کنه، درحال رفتن به سمت باریه که اونجا مشغول به کاره. تو این یک ماه کل زندگیش عوض شد و کم‌کم سوجون باهاش سرد برخورد میکنه جوری که دوروز پیش داشت برای کار کوچیکی تهیونگ رو تا سر حد مرگ کتک میزد.

وارد بار شد و مردی که صاحب بار بود رو دید که از پشت پشخوان داره بهش نزدیک میشه. تعظیم کرد و سرشو انداخت پایین مرد که بالای پنجاه سال سن داشت با صدای بلند گفت: دیر کردی کیم؛ دیگه تکرار نشه!
پسر با من‌من جواب داد: چشم! ببخشید قربان!
و دوباره تعظیم کرد. مرد دوباره پشت پیشخوان قرار گرفت و پسرک بعد عوض کردن لباسای مدرسه‌ش با لباسای خدمتکاری، سمت میز مشتری هایی که تازه وارد بار شده بودن، رفت تا سفارشاتشون رو بگیره. اولین مشتری دوتا مرد بودن که تو دوران سی سالگی بودن و دومین مشتری مرد بی اعصابی بود که تازه با همسرش کات کرده بود؛ ولی سومین مشتری پسری بود که از نظر تهیونگ عجیب بود. چرا؟ چون تمام مدت داشت با یه لبخند به کارای اون نگاه میکرد. پسرک با شک به سمت میز رفت و با لحن آرومی لب زد: چی میل دارین، قربان؟
پسر که همچنان لبخند میزد، جواب داد: یه بطری سوجو لطفا!
پسر تعظیمی کرد و از میز دور شد و به سمت پیشخوان حرکت کرد.

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now