S² E¹⁷

12 2 17
                                    

آنچه گذشت:

(امیلی: متاسفام! نمیخواستم ناراحتت کنم. امیدوارم زود خوب بشی.
سولار لبخندی زد و محکم امیلی رو تو بغلش گرفت. با صدای در، از هم جدا شدن. هیچول بود، اومده بود سینی غذا رو ببره.
هیچول: دوست جدیدته؟
با لبخند پرسید و سینی خالی از غذا رو برداشت.
امیلی: آره! اسمش سولار.
با لبخند گفت. دختر بچه خودشو جلو کشید و دستش رو به سمت هیچول دراز کرد......)

.・。.・゜✭・❃.✮:▹ ◃:✮.❃.・✫・゜・。.

سولار: سلام من سولارم. از دیدنتون خوشبختم دوست اونی!
هیچول خنده‌ی آرومی کرد و دست سفید و کوچولوی دختر بچه رو بین انگشتای مردونه‌اش گرفت.
هیچول: سلام منم هیچولم. منم از دیدنت خوشبختم!
هر سه تا لبخندی زدن ولی زیاد طول نکشید که چشمای عسلی دختر به ساعت دیواری افتاد. کی ساعت نه شب شده بود؟
سولار: اوه من باید برم الان مامانم کل بیمارستان رو میزاره رو سرش!
سه تایی به حرف دختر بچه خندیدن و هیچول و سولار باهم از اتاق خارج شدن و امیلی رو تنها گذاشتن.

***

هیچول از اتاقش خارج شد و امیلی به سمت پنجره اتاقش رفت. هوا آفتابی بود و جون میداد برای بیرون رفتن و نشستن بین علاف هایی که تازه دراومده بودن.

به تخیلاتش پوزخندی زد و کمی گذشت؛ ولی نتونست بیخیال چیزی که توی ذهنش هی مثل فنر بالا پایین میپرید بشه. پس به سمت در رفت اما قبل از اینکه بازش کنه، سایه‌ای از پشت در توجهشو جلب کرد. در کشویی رو با تمام توانش باز کردو اطرافش رو کاوید ولی کسی نبود.

نگاهش به فرد سیاه پوشی افتاد که به پشت سرش نگاه میکرد. سمتش قدم تند کرد و بالاخره آستین کاپشن نازک مشکی مرد رو گرفت. مرد سمتش برگشت. فقط چشماش معلوم بود و بقیه صورتش با ماسک و کلاه پوشونده شده بود؛ ولی همونم برای امیلی کافی بود که تصاویر مبهمی رو تو ذهنش ایجاد کنه و باعث سر درد و سرگیجه بشه.

دستاشو روی گوشاش گذاشت و بلند بلند جیغ کشید. مرد سیاه پوش از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. امیلی روی زمین نشسته بود و جیغ می‌کشید و همراهش گریه هم میکرد. افرادی که اونجا بودن، پچ‌پچ هایی میکردن.
- چش شد یهویی؟!
- یکی بره دکترو خبر کنه!
- چرا تو روانی خونه بستریش نکردن؟

چندتا پرستار بهش نزدیک شدن ولی دختر نمیزاشت کسی بهش بیش از حد نزدیک بشه و لمسش کنه. هیچول از ته راهرو به سمتش دویید و سعی کرد نزدیکش بشه.
- اینجوری نمیشه باید بهش آرام بخش تزریق کنیم. برو یدونه برام بیار.
یکی از دکترای جوون اونجا به پرستار گفت و خودش هم سعی کرد نزدیک دختر بشه.
هیچول: صبر کن خودم انجامش میدم.
به دکتر گفت و با احتیاط بهش نزدیک شد.

هیچول: امیلی آروم باش! هیچی نیست خب. اون اینجا نیست.
نمیدونست دقیقا چه اتفاقی افتاده پس به تجربه‌ای که تو این دوسال داشته تکیه کرد.
هیچول: هیش آروم باش کسی اینجا نیست خب؛ آروم باش.
نزدیک امیلی شد و بغلش کرد. دختر تقلا کرد ولی زورش به هیچول نمی‌رسید. توی بغلش آروم گرفت و هیچول آرام بخش رو توی دستش تزریق کرد که تن بی‌هوش دختر توی بغلش سنگین شد.

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now