S² E¹³

19 2 15
                                    

آنچه گذشت:

(صدای پسر تو گوشاش پیچید.

اریک: چرا داری اینکارو میکنی؟ چرا داری خیانت میکنی؟
اما لبخند تلخی زد و گفت: ببین جوجه پلیس، شاید از نظر تو خیانت باشه ولی از نظر من خیانت نیست چون اینجوری اونا هم دیگه به خلافشون ادامه نمیدن و دیگه هیچ باند مافیایی به اسم ال یا بلک‌استار یا هر چیز کوفتی دیگه‌ای وجود نخواهد داشت.
پسر دیگه چیزی نگفت و اما هم گوشی رو قطع کرد....)

**✿❀ ❀✿***:..。o○ ○o。..:***✿❀ ❀✿**

آرمین: پیداش کردم توی باجه نزدیک به اینجاست.
پسر گفت و اریک با سرعت از اداره خارج شد و با دو خودش رو به باجه رسوند. کسی اون اطراف نبود. آهی کشید و دستاشو روی زانو هایی که خم شده بودن گذاشت و اکسیژن رو وارد ریه‌هاش کرد. سرشو بلند کرد و اطراف رو کاوید تا شاید دوربینی باشه. لبخند کجی زد و به سمت سوپر مارکتی که اون نزدیکی بود، رفت.

دوربین بیرونی سوپر مارکت دید واضحی به باجه‌ی تلفن داشت. وارد سوپر مارکت شد و کارت شناساییش رو به دختر دبیرستانی که پشت میز وایساده بود، نشون داد.
-چه کمکی از دستم برمیاد؟
دختر گفت و اریک با لبخند کوچیکی جواب داد: میتونم دوربین بیرونیتون رو یه نگاه بندازم؟ باید یه نفر رو پیدا کنم.
دختر با لبخند گشادی سری تکون داد و اریک لبخندش بزرگتر شد و تشکر کرد.

پشت کامپیوتر قرار گرفت و بعد از دیدن دوربین، پوزخندی زد. حدسش درست بود. خواهرش بود که اون اطلاعات رو بهش میرسوند. دوباره از دختر تشکر کرد و از سوپر مارکت خارج شد. وارد اتاق اداری خودش شد.
آرمین: خب فهمیدی کیه؟
پسر درحالی که عینکشو تنظیم میکرد، گفت و به پشتی صندلیش تکیه زد.
اریک: تقریبا! ولی شک دارم.
روی صندلی نشست و جواب داد.

کوین: حالا به چیزی که گفته اعتماد داری؟
پسر بغل دستیش پرسید.
اریک: آره.
با قاطعیت گفت.
کوین: آخه تو که اونو کامل نمیشناسی و بهش شک داری پس چجوری میخوای بهش اعتماد کنی؟
پسر با کلافگی گفت و سرشو روی میز گذاشت.
اریک: شاید بهش شک داشته باشم ولی میدونم دروغ نمیگه! بعدشم مگه خودت نشنیدی گفت که میخواد این موش و گربه بازی هارو تموم کنه؟!
اریک زیردستش رو توجیه کرد و کوین دیگه ساکت شده بود.
فلیکس: ولی بازم عجیبه!
اریک: حتی اگه تله هم باشه، می‌ارزه که بریم.
گفت و بلند شد و سمت در اتاق رفت.
آرمین: کجا میری؟
اریک: میرم رئیس پلیس رو ببینم و باهاش حرف بزنم.
درحالی که از اتاق خارج میشد گفت. هر سه تا پسر باهم نفسشون رو با "آهی" بیرون فرستادن.

***

سرش شلوغ بود و باید وسایل جشن رو تهیه میکرد. هیچوقت از آخرین خوشش نمیومد ولی بالاخره یه روز بهش رسیده بود. آخرین جشن خوش، آخرین باهم بودن، آخرین خندیدن ها و خیلی آخرین های دیگه!

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now