S² E¹²

15 2 14
                                    

آنچه گذشت:

( - سلام! میبینم که زودتر اومدی!
پسر درحالی که روی صندلی روبه‌روی دختر می‌نشست گفت و لبخندی زد. اما با چشمای آری از احساس به مرد روبه‌روش نگاه کرد و لب زد: زود کارتو بگو.
پسر خنده‌ای سر داد و گفت: اول نمیزاری چیزی سفارش بدم؟
اما پوفی کشید و بعد از اینکه پسر سفارشش رو داد و دوباره سؤالش رو تکرار کرد. )

★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★

- میگم موهای آبی و کوتاه بهت میاد. راستی شنیدم که سه ماه پیش تیر خورده بودی.
اما عصبانی شد و تقریبا داد زد: تو جدی دلت میخواد بمیری؟ واقعا اومدی منو ببینی بهم اتفاق هایی رو که افتاده رو یادآوری کنی و بگی رنگ آبی به موهام میاد؟
- اوووو باشه بابا! آروم باش چقدر زود عصبانی میشی!
دختر نگاه آتشینش رو از پسر گرفت و به فنجون هات‌چاکلت داد و نصفش رو سر کشید.
- ازت میخوام یکاری کنی.
حالا لحنش جدی شده بود.
اما: چیکار؟
اما کوتاه پرسید.
- میخوام یجوری جانگ هوسوک رو برام گیر بندازی و برام بیاریش.
اما با اخم های درهم آمیخته شده، به مرد روبه‌روش نگاه کرد و جواب داد: تو حالت خوبه؟ میفهمی چی میگی؟ توقع داری الان قبول کنم؟
- مجبوری! وگرنه خودم یکاری میکنم که پشیمون بشی.
دختر چشماش رنگ ترس و نگرانی به خودش گرفت.

الکس کسی نبود که شوخی کنه همین الانشم که انقدر صبر کرده بود، براش عجیب بود.
اما: بهم وقت بده فکر کنم!
فقط برای اینکه بتونه خودشو راحت کنه وقت گرفت. الکس فنجون لاته‌ی خودش رو روی لباش گذاشت و مزه کرد و گفت: امشب بهم خبر بده!

فنجون رو روی میز گذاشت و از کافه خارج شد.
+ لعنتــــــی! من الان چیکار کنم؟
با خودش گفت و پول هات چاکلت و لاته رو حساب کرد و از کافه خارج شد. ساعت پنج بعد‌از‌ظهر بود و کار خاصی نداشت. تصمیم گرفت توی شهر با موتور بچرخه و ذهنش رو خالی کنه تا بتونه تصمیم درستی بگیره.

***

از آسانسور بیرون اومد و درحالی که داشت با گوشیش کار میکرد، سمت اتاقش رفت و درش رو باز کرد. ولی با دیدن تصویر روبه‌روش خشکش زد و به زمین میخ شد.

رئیس جی روی تختش دراز کشیده بود و سه تا بطری سبز رنگ سوجو کنار تخت افتاده بود و یکیش هم دست رئیس جی بود.
اما: ق-قربان؟!
دختر با نگرانی و گیجی لب زد و به سمت تختش پا تند کرد.

رئیسش مست کرده بود. با شنیدن صدای اما، چشمای به خون نشستش که نشون میداد کلی گریه کرده، رو باز کرد و با صدایی که بخاطره گریه و الکل گرفته شده بود، لب زد: اما!
اما: چ-چه بلایی سرتون اومده؟ چرا مست کردید؟ چرا تو اتاق من مست کردید؟
پشت سرهم پرسید و فقط یه جواب از رئیسش شنید.
جی: چون بوی تو رو میده!
دختر با شنیدن این جمله سعی کرد بغضش نگیره. رئیسش واقعا عاشقش بود و بخاطره اون مست کرده بود. بخاطره حرفی که بعدازظهر بهش گفته بود، این بلا رو سرش آورده بود و مقصرش خودش بود که به رئیسش دروغ گفته بود.

MASK S2:CastleOù les histoires vivent. Découvrez maintenant