S² E⁸

18 2 47
                                    

آنچه گذشت:

( دختر سوت نمادینی زد و دست به سینه شد.
اما: گفت که باباش و پدربزرگت دست به دست هم دادن و زندگی منو نابود کردن تا به هدف مزخرف خودشون برسن. انسان فنا ناپذیر چه مسخره!
با بیخیالی گفت و جی با تحکم گفت: خب؟
اما: بعد تو بهش خیانت کردی و باهاش دشمن شدی.
پسر روی صندلی چرم و چرخدارش با حالت لم افتاد و خنده‌ای از روی تمسخر زد. دختر با چشم های گرد شده نگاهش کرد.
جی: دنبالم بیا!
از رو صندلی بلند شد و درحالی که به سمت در اتاق میرفت به دختر گرفت ولی دختر توجهی نکرد و اینار محکم‌تر گفت: دنبالم بیا! چرا جدیدا اینجوری شدی؟.... )

-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^-^

دختر که کمی ترسیده بود، راه افتاد. باهم از اتاق خارج شدن و تو اتاقی که باهاشون یه متر فاصله داشت، وارد شدن. پسر بدون توجه به دختر، دکمه های جلیقه طوسیش رو باز کرد و دکمه‌های پیرهن مردونه قرمزش روهم باز کرد و اون بدن بی‌نقصش که با سیس‌پک تزئین شده بود رو به نمایش دختر دراورد.

اما سعی کرد نگاه نکنه ولی اون بدن انقدر جذاب و زیبا بود که نشه ازش چشم برداشت. رئیس یه شماره از سوراخ کمر بند کم کرد تا شل تر باشه و بعد از آماده کردن، خودش رو روی تخت انداخت و با ذوقی گفت: خستمــــــــــه! میخوام بخوابم!
دختر که تعجب کرده بود و با شک گفت: الان؟ الان که هنوز روزه!
رئیس شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد: چه فرقی میکنه! حالا حرف نزن و بیا کنارم بشین.
کنار خودش روی تخت اشاره کرد ولی دختر امتناع کرد اما وقتی چشمای جهنمی رئیسش رو دید با قورت دادن آب دهنش، سمت تخت حرکت کرد و دورترین جای تخت رو برای نشستن انتخاب کرد.

جی خنده کجی زد و بدون توجه به ذهن شلوغ دختر شروع کرد حرف زدن: من هیچوقت نخواستم مافیا باشم حتی فکرشم نمیکردم رئیس یه باند بشم...
+ داستانای تکراری و کلیشه‌ای که همه این روزا میگن!هه!
تو ذهنش گفت و به حرفای رئیسش توجه‌ای نکرد.
جی: البته شاید قبلا دلم میخواست؛ ولی وقتی سه سالم بود و بابام هرشب با یه زن میومد تو خونه و روز بعد جنازه اون زن خارج میشد و شبا مادرم برای اینکه کثیف کاری‌های بابام رو نبینه میومد اتاق من و آروم اشک میریخت، تصمیم گرفتم درس بخونم و آدم حسابی بشم و با مادرم یه جای دور از بابای عوضیم زندگی کنم. ولی وقتی که هشت سالم شد مادرم بر اثر سرطان خون مرد و منم باهاش مردم.

حالا دختر با دقت داشت به حرفای اون پسر شکسته گوش میداد و تازه می‌فهمید که هرکسی که اینجاست، یه بدبختی کشیده و از اولش هم همه بد نبودن.
پسر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وقتی هیجده سالم بود و توی دانشگاه ملی سئول برای پزشکی درس میخوندم، که خبر رسید بابام مرد.
اما: مگه باهاش زندگی نمیکردی؟
دختر یهو پرسید و تو چشمای پسر نگاه کرد. پسر سری به معنی نه تکون داد و توضیح داد: نه! تو یه خونه که پدربزرگم برام خریده بود، زندگی میکردم و با کمک اون پول مدرسه و دانشگاه رو میدادم.
کمی مکث کرد و ادامه داد: تو وصیت نامه‌ای که گذاشته بود نوشته بود که رئیس بعدی باند بلک استار منم ولی من نمیخواستم پس به طور موقت گفتم پدربزرگم که رئیس اول باند بود، دوباره رئیس بشه. چند ماه بعد فهمیدم که پدربزرگم با یه نفر که دانشمند یا یه همچین چیزی بوده، میخواد همکاری کنه و یه انسان فنا ناپذیر درست کنه و اون دانشمند هم بابای الکس بود. اونموقع خیلی بامن صمیمی بود. وقتی فهمیدم که میخواد باباش رو بکشه خیلی باهاش حال کردم ولی با نقشه بعدش یکم زد تو ذوقم اما برای اینکه بتونم از باند مافیا خلاص بشم مجبور شدم باهاش همکاری کنم و دوسال بعد تو فراری دادن تو کمکش کردم.
دختر سرش پایین بود و تمام اون خاطراتی که جدیدا تو خوابش میدید رو برای خودش یادآوری میکرد و بغضش گرفت.

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now