S² E¹⁸

42 2 80
                                    

پارت آخر

آنچه گذشت:

(اریک: هنوزم دیر نشده میتونیم بریم یه جای دیگه! آخه اینا... اسماش... کلا یجوریه!
دختر پوکر نگاهش کرد و گفت: تموم شد، تاثیر گذار بود!
همون لحظه گارسون که دختری بود، اومد.
امیلی: دو تا کیمباب و دوکبوکی و نودل سیاه با برنج و نوشیدنی هم...
به برادرش نگاهی انداخت.
اریک: کولا....)

»»————>**•̩̩͙✩•̩̩͙*˚ ˚*•̩̩͙✩•̩̩͙*˚*<————««

امیلی: نوشیدنی هم دوتا کولا باشه. ممنون!
گفت و لبخندی زد. دختر تعظیمی کرد و درحالی که چیزایی رو توی دفترچه‌اش مینوشت به سمت پیشخوان رفت.
اریک: اینایی که گفتی چجورین؟
پرسید و دست به سینه شد.
امیلی: میاد میبینی!
کوتاه گفت و چشماشو بست و سرشو به عقب هل داد.

***

با چنگال یدونه از خمیرهای استوانه‌ای شکل دوکبوکی رو برداشت و وارد دهنش کرد که با صدای دختر که می‌گفت مواظب باشه، تعجب کرد. چرا باید انقدر بگه مراقب باش؟
اریک: ســـــوخــــتــــــم!!
داد کشید و مایع کل بطری قرمز رنگ رو توی معدش خالی کرد. حالا فهمیده بود که چرا انقدر خواهرش میگفت مواظب باشه. آهی کشید که همون لحظه بخاطره گار نوشابه، عقی زد.
امیلی: من که بهت گفتم مراقب باش!
با اعتراض گفت و چاپ‌استیکش رو توی ظرف کیباب کرد و یدونه‌شو برداشت و توی دهنش چپوند.

امیلی: لاستی... یه گوشی ... بلام... بخل.
با دهن پر گفت و اریک با تعجب بهش نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت. دهنش رو خالی کرد و دوباره گفت: برام یه گوشی بخر.
پسر آهانی کرد و یهو از جیبش گوشی آبی رنگی رو بیرون اورد و گذاشت جلوی دختر.
اریک: اینو برای تو خریدم.
با ذوق گفت و کمی از نودل سیاه جلوش برداشت و خورد. دختر با هیجان و چشمای براق نگاهی به گوشی انداخت و سریع برداشت و روشنش کرد.
اریک: شمارم رو برات سیو کردم.

امیلی: اوووووو نکنه از اون برادرای غیرتی؟
درحالی که شماره‌ی اون دوتا رو سیو میکرد، گفت.
اریک: اممممم شاید!
با ابروهای بالا رفته گفت و تک‌خنده‌ای کرد.
امیلی: خیلی خب انجام شد!
گفت و به ادامه‌ی خوردنش پرداخت.

بعد از اینکه شکم و معدشون تا خرخره پر شد، از غذا خوردن دست کشیدن. اریک پول غذا هارو حساب کرد و تو این مدت امیلی سوار ماشین شد. بعد اومدن اریک به سمت فرودگاه حرکت کردن.

***

توی هواپیما نشسته بودن. دختر سرشو به پشتی صندلی سفید هواپیما تکیه داد و چشماشو بست.
امیلی: میخوام بخوام صدا ازت در نیاد!
آروم ولی تهدیدوار به برادرش گفت. اریک تایی از ابروش بالا پرید و حرفی نزد.

اریک زیر چشمی نگاهی به خواهرش که خوابیده بود، نگاه کرد. ده سال از دیدن خواهرش محروم شده بود و الان تمام سعیش رو میکرد تا خواهرش راضی باشه ولی ته قلبش از اینکه بهش دروغ گفته، درد میکرد و با خودش میگفت "اگه همچی یادش بیاد چی؟ اونوقت چیکارش کنم؟" ولی با حرف دکتر که می‌گفت امکان داره حافظه‌اش برنگرده، یکم آروم تر میشد. خودشم چشماشو بست و به خواب رفت.

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now