S² E¹⁶

19 2 22
                                    

آنچه گذشت:

(- تو توی دنیای منی!
دختر بچه بیخیال گفت و از جاش بلند شد. امیلی با چشمای گرد شده که دیگه سر دردش رو فراموش کرده بود، لب زد: چی؟
- بزار یه جور دیگه بهت بگم. من امیلی براونم و تو توی بچگیت یعنی توی چهارده سالگیت موندی. بخاطره همین منو اینجا نگه داشتی و الان تو اینجایی جون خودت اینجایی.....)

。.。:∞♡*♥✧༺♥༻✧♥*♡∞:。.。  

دختر که کاملا گیج شده بود، از جاش بلند شد و پشت دختر بچه ایستاد.
امیلی: این که خیلی مسخره است!
با اعتراض گفت ولی دختر بچه آروم گفت: ولی حقیقت داره!
امیلی: منو برگردون!
سریع گفت. دختر بچه خنده‌ی کوتاهی کرد و جواب داد: مطمئنی؟
امیلی سر تکون داد.
- ولی اگه برگردی دیگه هیچی یادت نمیاد. حتی اسمت هم یادت نمیاد. اینکه مافیا بودی. اینکه شکنجه و آزمایش شدی.
امیلی: مهم نیست! میخوام برگردم.
با داد گفت. دختر بچه لبخندی زد.
- چرا از اونجا پریدی پایین که الان بخوای دوباره برگردی؟
با همون لبخند بچگونه‌اش پرسید و به امیلی نگاه کرد. امیلی چیزی برای گفتن نداشت. خودشم نمیدونست چرا پریده یا چرا الان میخواد برگرده. فقط می‌خواست از این دنیایی که به گفته دختر بچه"سازه‌ی دسته خودشه" بیاد بیرون و توی دنیای واقعی قرار بگیره.
امیلی: فقط منو برگردون!
تقریبا داد زد و جلوی دختر بچه که شباهت خیلی زیادی بهش داشت، قرار گرفت.
- خیلی خب باشه! تو برمیگردی ولی هیچی یادت نمیاد و راستی، با 93 خوش باش!
امیلی با چشمای گرد شده خواست سوالی بپرسه که از هوش رفت.

***

چشماش لرز کوتاهی کرد و فشار کمی به پلکاش داد و بازشون کرد. از بین لبای خشک و پوست‌پوست شده‌ش، "آخی" خارج شد و سعی کرد روی تخت بشینه ولی جسم سنگینی رو روی شونه‌اش احساس کرد.

سر پسری که کنارش خوابیده بود، باعث میشد که نزاره بشینه. پوفی کرد و با اکراه دستی به سمت سر پسر برد.
امیلی: اممممم آ-آقا؟!
تکون کمی به سر پسر داد و باعث شد پسر بیدار بشه.
اریک: اهم کیه؟
با دیدن دختری که با تعجب بهش نگاه میکرد، لبخند گشادی صورتش رو پوشوند و با لحن ذوق زده‌ای گفت: ت-تو بیدار شدی؟ ... ص-صبر کن الان برمیگردم.
بدون اینکه زمان صحبت به دختر تازه به هوش اومده بده، از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد با دکتر برگشت.

دختر با دیدن دکتر توی خودش جمع شد. اریک با تعجب به کار خواهرش نگاه میکرد و پشت سر هم پلک میرد.
امیلی: بهش بگو نزدیکم نشه!
با بغض و عصبانیت گفت و پتوی چهارخونه رو کشید روی خودش.
اریک: امیلی منظورت چیه؟ دکتر باید معالجه‌ات کنه.
با لبخند حرصی گفت ولی دختر بلندتر داد زد: به دکتر بگو از اینجا بره. من از دکتر خوشم نمیاد.
اشکی از اون تیله‌های قهوه‌ای رنگ چکید و بالشت سفید بیمارستان رو خیس کرد.

MASK S2:CastleWhere stories live. Discover now