1

378 36 10
                                    

فشاری به دو طرف شقیقه اش وارد کرد و روی تخت چوبی و قدیمی مهمون خونه نشست
هوای مصر این موقع سال به حدی گرم بود که حتی عقرب هام جرعت بیرون اومدن از زیر زمین رو نداشتن
با صدای در سمتش برگشت ، شخصی که پشت در بود با

لحن متعجبی گفت : اوه ، بیداری؟ انگار تمام شبو کابوس میدیدی ، فک کردم شاید بخوای امروز رو استراحت کنی

نگاهشو از دوستش که حالا توی چارچوب در ایستاده بود گرفت و از پنجره اتاق به منظره نچندان قشنگ بیرون خیره شد  ساختمون های کاه گلی و قد و نیم قد که بیشتر شبیه یه مشت خرابه بودن چهره شهر کوچیکی که توش اقامت داشتن رو کریه و زشت کرده بود تفس عمیقی کشید و آهسته گفت : نمیخوام وقتی تلف کنم ، امروز حتما باید به مقبره برسیم
قبل از این که دوستش بتونه چیزی بگه پرسید : تونستی چندتا کارگر پیدا کنی گرگ؟
گرگ با لحن شرمنده ایی گفت : هنوز نه ....
با تموم شدنه حرفاش ، صدای عصبی ایی که منتظرش بود توی گوشش پیچید : پس چه غلطی میکنی دو روزه؟

گرگ با شرمندگی نالید : من حتی دو برابر مبلغی که گفتی پیشنهاد دادم ... ولی هیچکس حاظر نیست پاشو توی اون مقبره بزاره ... میگن اونجا نفرین شدس شرلوک !

شرلوک با نگاه تیزش گرگ رو برانداز کرد و گفت : محض رضای خدا تو دیگه عین احمقای خرافاتی حرف نزن ، برو بچه هارو جمع کن ، باید کارو شروع کنیم

گرگ بی حرف و برای فرار از خشم شرلوک سریع از اتاق بیرون رفت .
چند ساعت بعدی همگی آماده و حاضر توی ورودی مقبره ایستاده بودن ، شانس آوردن که اون مقبره به حدی زیر زمین بود که از گرمای هوا در امان بودن ، اونجا خنک و آروم بود و اونارو از گزند خورشید که با بی رحمی توی صحرای شنی میتابید حفظ میکرد
روزای گذشته تمام موانع اطراف مقبره رو برداشته بودن و حالا فقط باید تابوت مد نظرشون رو از اون چاه پر از سرب بیرون میکشیدن ، بدون کمک کار سختی بود اما شرلوک تصمیم نداشت تسلیم بشه
پس خودش و گروهش تمام تلاششون رو کردن تا با وسایلی که دارن تابوت رو بیرون بکشن
نتیجه تلاششون ، تابوت طلایی رنگی بود که به سختی از بین چاهی پر از سرب تیره رنگ بالا کشیده شد
و حالا مقابل چشماشون درحالی که به سختی با طناب نگهش داشته بودن ، بین زمین و هوا
معلق بود
شرلوک به اون تابوت خیره شده بود ، انگار چشماش در کنترل خودش نبود
چندثانیه به اون تابوت خیره موند و بعد احساس کرد توی چیزی فرو رفته ، همه چیز اطرافش تغییر کرده بود
روی شن های داغ نشسته بود و پسری رو تماشا میکرد که با لبخند مقابل چشماش روی شن ها قدم برمیداشت
حریر سفیدی که به تن داشت ، مثل بال پروانه توی دست باد میرقصید و نسیم لابه لای موهای طلایی رنگ پسر جا خوش کرده بود
شرلوک احساس میکرد اون چشم های آبی رو سال هاس میشناسه
انقدر براش آشنا بودن که انگار عمری باهاشون زندگی کرده بود، نگاهش ناخداگاه به رد قدمای پسر کشیده شد که روی شن های داغ باقی مونده بود 
پسر دستشو سمت شرلوک دراز کرد و زیر لب جمله ایی رو به زبون آورد که به نظر میومد
به زبان مصری باستان باشه
شرلوک بی اختیار دستشو دراز کرد اما همین که  خواست دست اون پسر رو بگیره ،احساس کرد شونه اش از سمت کسی لمس شده
دوباره به همون مقبره برگشت ، انگار تمام مدت همون جا بود و روحش بود که به دنیای دیگه ایی سفر کرده بود
گرگ با تعجب گفت : هی ، تو چته ؟ نیم ساعته دارم صدات میزنم همین جوری اینجا وایسادی و زل زدی به اون تابوت .‌‌...
شرلوک نفس عمیقی کشید ، یعنی تمام مدت
توی خیالات غرق شده بود ؟
اما اون صحنه خیلی واقعی به نظر میومد ، به حدی که حتی تن صدای اون پسر هنوز توی گوشای شرلوک طنین مینداخت
به موهای حالت دار خودش دستی کشید
گرگ و بقیه اعضای گروه تابوت رو با هرسختی ایی که بود به زمین رسونده بودن و داشتن سعی میکردن
اشکال هیروگلیف روی تابوت رو رمزگشایی کنن
اما شرلوک احساس میکرد فضای اونجا براش سنگینه
انگار نمیتونست اونجا موندن رو تحمل کنه
با قدم های آهسته از مقبره بیرون رفت و خودشو به چادر هایی که نزدیک مقبره زده بودن رسوند
کارگر های مصری مشغول جابه جا کردن وسایلی بودن که از اکتشافات قبلی پیدا شده بود
و هرکدوم رو توی جعبه های مخصوص جا میدادن و درش رو مهر و موم میکردن تا توی پرواز آسیب نبینن
شرلوک سمت چادر خودش رفت روی تخت سفت و چوبی که مدتی بود مجبور شده بود تحملش کنه دراز کشید
از وقتی سراغ این مقبره اومده بودن ، حتی یه شبم خواب راحت نداشت
انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا
کارشو خراب کنه
احساس کرد خودش باید دنبال چندتا کارگر درست و حسابی بگرده تا برای حمل و نقل تابوت کمک کنن
پس لباساشو عوض کرد و سوار ماشینش شد سمت شهر راه افتاد
اولش فکر کرده بود گرگ از زیر کار در رفته
اما حالا فهمیده بود اون راجب این که هیچکس حاضر نیست به اون مقبره نزدیک بشه راست گفته بود
مردم محلی حتی با دوبرابر مزد یه کارگر هم حاضر نبودن پاشونو توی اون مقبره بزارن

شرلوک دیگه کاملا از پیدا کردنه آدم مناسب نا امید شده بود که صدایی باعث شد قبل از سوار شدن به ماشینش متوقف بشه
سمت صدا برگشت و با پیرمردی روبه رو شد که با چند قدم فاصله ازش وایساده بود
پیرمرد دوباره حرفشو تکرار کرد : اینجا کسی حاضر نمیشه به اون مقبره قدم بزاره ...
شرلوک اخم بی حالتی کرد : چرا؟
پیرمرد درحالی که داخل مغازه کوچیکش رفت شرلوک رو دعوت کرد تا روی حصیر در مغازه بشینه
و بعد براش یه لیوان کوچیک از نوشیدنی مخصوص اون اطراف آورد
شرلوک زیر لب تشکری کرد و منتظر موند
پیرمرد کنارش نشست و گفت : اون مقبره نفرین شدس ، کسی دلش نمیخواد تا آخر عمر نفرین اون مقبره گردنش رو بگیره
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : این که یه خرافه مسخرس ...
پیرمرد سری تکون داد و گفت : هرچی که هست ،مردم سال هاست بهش باور دارن ، همه کسایی که قبل از تو پاشونو اونجا گذاشتن مردن ..
شرلوک پول نوشیدنی رو همراه انعام زیر لیوان خالی نوشیدنی گذاشت و از جاش بلند شد
سوار ماشینش شد و سمت چادر ها برگشت
چاره  ایی جز زنگ زدن به برادر بزرگترش یعنی مایکرافت نداشت
باید از اون کمک میخواست
پس تلفن ماهواره ایی رو از چادر گرگ برداشت و به مایکرافت زنگ زد
انگار برادرش هنوزم به شدت مشغول کار بود
چون صدای خسته اش توی گوش شرلوک پخش شد : گرگ ، حالت چه طوره ؟
شرلوک نیشخندی زد و گفت : دوس پسرت از همیشه بهتره ، ولی برادرت کمک لازم داره
مایکرافت با لحن متعجب و معذبی گفت : شرلوک !؟ اوه ... عام چیشده ؟
شرلوک کلافه گفت : تابوتو پیدا کردیم ، ولی این مصریای احمق حاضر نیستن برای حملش تا فرودگاه کمک کنن ، آدم لازم دارم ..
مایکرافت چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت : با یکی از پایگاه های نظامیمون نزدیک نیل هماهنگ میکنم ، اونا میان کمکتون
شرلوک سری تکون داد ، انگار که برادرش میتونه ببینه
مایکرافت با لحن نگرانی گفت : شرلوک ! تو حالت خوبه ؟
شرلوک بی حس و فقط برای تموم کردنه مکالمه گفت : خوبم ! از این بهتر نمیشم ، چند روز دیگه اونجام ..
و بعد منتظر نموند مایکرافت چیزی بگه و گوشی رو قطع کرد

RepatriateWhere stories live. Discover now