11

120 20 2
                                    

با اعلام فرودشون توی باند اختصاصی مایکرافت
شرلوک متوجه شد الان توی قاهره ان ، تا جیزه یعنی مکان دقیق اهرام ثلاثه ، راه زیادی نداشتن
و باقی راه رو با ماشین هایی که دنبالشون اومده بودن طی کردن
مایکرافت یه مهمون خونه کوچیک رو برای چند هفته اجاره کرده بود
و شرلوک خیلی خوب دلیلشو میدونست ، اون الان یه مقام بلند پایه انگلیسیه
و این سفر قراره بود کاملا مخفیانه باشه ، اگه کسی بوایی از این سفر میبرد
مایکرافت توی دردسر میوفتاد ، حتی ممکن بود انگ جاسوسی بهش بخوره
پس ترجیح داده بود مثل یه مکتشف گم نام عمل کنه
از اونجایی که مهمون خونه کاملا در اختیار مایکرافت بود
بازم برای شرلوک ، جان و ایرین تبدیل به زندان شد
ایرین رو توی یه اتاق و جان و شرلوک رو توی یه اتاق دیگه زندانی کردن
وجود دوتا نگهبان دم در خبر از این میداد که مایکرافت فکر همه چیو کرده تا کوچیک ترین فرصتی برای فرار به اون سه نفر نده
ایرین که متوجه شده بود هیچ راهی برای خلاصی از موقعیتی که توش گرفتارن وجود نداره
همون سر شب خوابید
توی اتاق کناری جان از پنجره اتاق به دور دست خیره شده بود ، جایی خارج شهر کوچیک که به اهرام ختم میشد
اون لبه پنجره نشسته بود پاهاشو توی بغل خودش گرفته بود و درحالی که سرشو روی زانوهاش گذاشته بود به منظره بیرون پنجره که یه ویو نچندان فوق العاده از طبقه چهارم اون مهمون خونه بهش میداد خیره بود
غذایی که برای هردوشون آورده بودن ، دست نخورده روی میز وسط اتاق باقی مونده بود
انگار هیچکدوم میلی به غذا نداشتن
شرلوک بلاخره دست از خیره شدن به صفحات قدیمی و پوسیده کتاب توی دستش برداشت
نفس عمیقی کشید و گفت : از خیره شدن به
یه نقطه خسته نشدی؟
جان درحالی که هنوز همون حالت قبلیش رو حفظ کرده بود زمزمه کرد : مگه تو از خیره شدن به اون کتاب که برعکس تو دستت گرفتیش خسته شدی؟
شرلوک تازه متوجه شد تمام مدت کتابو برعکس توی دستاش نگه داشته بوده ، کتاب رو روی میز کنار تخت پرت کرد
و با لحنی که خبر از کلافگیش میداد گفت : خسته شدم ، زیادی ساکتی
جان با لحن بی رحمانه ایی گفت : منو تو حرفی نداریم با هم بزنیم ، به احتمال زیاد طی چند روز آینده ، یعنی وقتی که اوزریس هر دوتا قطعه مورد نیازشو بدست بیاره
همین دو کلمه ام نمیتونیم حرف بزنیم
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : این اتفاق نمیوفته !
جان عصبی به نظر میومد ، چون با حالت تهاجمی ایی خودشو از لبه پنجره پایین کشید
با قدمای محکم سمت شرلوک رفت و درست مقابلش ایستاد ، احتمالا اهمیتی نداد که تفاوت قدشون باعث شده شرلوک زیاد عصبانیتشو جدی نگیره و بیشتر با خودش فکر کنه که آدم مقابلش یه خورده بغلی تر از چیزیه که تصور میکرده
پس با همون لحن عصبی گفت : بس کن آتون !!!
شرلوک لبخندی زد و گفت : با اسمم صدام زدی
جان از این که شرلوک انقدر آرومه شوکه شد
طوری که چند قدم عقب رفت سرش به حالت گیجی روی گردنش کج شد و بعد نگاه سرتاپایی به شرلوک انداخت و گفت : دیوونه شدی؟
شرلوک بدون این که جوابی به جان بده عقب گرد کرد و کتاب قدیمیشو برداشت
توی کتابخونه چوبی که کنده کاری هایی شبیه
اشکال هیروگلیف روی حاشیه هاش داشت گذاشت
یکی از حوله های تمیز و تا شده توی کمد رو برداشت
و سمت حموم رفت
جان خودشم نفهمید چرا ، شاید از حرص این که شرلوک نادیده اش گرفته
یا از سر کنجکاوی ایی که مشخص نبود از کجا سر و کلش پیدا شده و سراغش اومده
دنبال شرلوک رفت و همزمان که با حالت حق به جانبی در حموم رو باز میکرد
گفت : چه طور جرعت میکنی نادیده ام بگ...
حرفش با دیدن شرلوکی که با بالا تنه  برهنه داشت خودشو توی آینه برانداز میکرد نصفه موند
انگار جمله اش به ته گلوش چسبید و باقی کلمات ازش خارج نشد
فقط خداروشکر کرد که قسمت پایین بدنش با حوله سفید رنگ پوشونده شده
وگرنه همونجا دم در از خجالت خودشو دار میزد
اما انگار شرلوک هیچ حس بدی پیدا نکرد
بلکه حتی جان تونست یه نیشخند بی حالت گوشه لبش ببینه
و قبل از این که جان بتونه خودشو از اون موقعیت معذب کننده
بیرون بکشه و اون صحنه مسخره رو با بستنه در حموم تموم کنه
شرلوک مچ دست جان رو که دستگیره در رو نگه داشته بود اسیر انگشتای خودش کرد
جان رو داخل کشید و قبل از این که جان بتونه تحلیلی راجب رفتارای شرلوک داشته باشه
به دیوار سرد حموم چسبونده شده بود
و سرمای دیوار داشت به تک تک استخوناش میچسبید و توی وجودش رسوخ میکرد
از طرفی وجود شرلوک توی فاصله چند سانتیش
درحالی که دستاشو دو طرف سر جان ستون کرده بود
باعث میشد حس کنه از بیرون آتیش گرفته

RepatriateWhere stories live. Discover now