12

107 21 5
                                    

جان بلاخره حس کرد حوصله اش سر رفته
و خوابش گرفته
پس بی توجه به این که شرلوک قراره کجا بخوابه
سمت تخت رفت و روش دراز کشید ، یه گوشه تخت توی خودش جمع شد و چشماشو بست
انقدر خسته بود که خیلی سریع به خواب رفت
شرلوک بعد از دوش طولانیش که حکم یه مسکن برای اعصاب متشنجش رو داشت
از حموم بیرون اومد
با خیالی راحت از این که جان خوابیده لباساشو پوشید و لبه تخت نشست
نگاهی به چهره غرق خواب جان انداخت و بی اختیار دستشو دراز کرد تا تیکه ایی از موهاش رو که روی صورتش افتاده بود کنار بزنه
جان تکون آرومی خورد اما هنوزم خوابش عمیق بود پس

شرلوک خودشو روی تخت جلوتر کشید و آهسته بازوهاشو دور جان حلقه کرد
میدونست باید ازش اجازه بگیره اما یه لحظه به این فکر کرد که اون قرار نیست بفهمه شرلوک توی خواب بغلش کرده پس این میتونست یه راز باقی بمونه
پلکاشو روی هم گذاشت و اجازه داد آرامشی که نمیدونست به خاطر وجود جانه یا دوشی که چند دقیقه پیش گرفته
وجودش رو بگیره
صبح به محض برخورد اولین بارقه های نور به صورتش چشماشو باز کرد
و اولین کاری که کرد فاصله گرفتن از جان بود چون نمیخواست اون به محض بیدار شدن
با شرلوکی مواجه بشه که بازوهاشو دورش حلقه کرد
از روی تخت بلند شد و سمت پنجره اتاق رفت
به منظره بیرون مسافرخونه خیره شد
چند دقیقه بعد جان با یه خمیازه کوتاه از خواب بیدار شد
و نگاه گیجش رو توی اتاق چرخوند ، انگار با دیدنه اتاق
تازه یادش اومد کیه و کجاس
خمیازه دیگه ایی کشید و با آرامش و لحن جدی ایی گفت : یه چندهزار سالی میشد اینجوری راحت نخوابیده بودم !!!

شرلوک بی اختیار به این حرف جان خندید ، هرچند درباطن اون جملات چیز خنده داری وجود نداشت
جان مدت ها عذاب کشیده بود و همه اینا به خاطر شرلوک و تصمیمات اشتباهش بود
شرلوک نفس عمیقی کشید و از پنجره اتاق فاصله گرفت
نگاهی به جان که هنوز روی تخت نشسته بود انداخت و گفت : الاناس که بیان دنبالمون ، لباساتو عوض کن ، امروز روز مهمیه !
جان بی حوصله لباسایی که شرلوک براش آماده کرده بود رو از پایین تخت و نزدیک کوله هاشون برداشت و بی سر و صدا رفت توی حموم تا لباساشو عوض کنه
انگار حق با شرلوک بود و زودتر از اونی که فکرشو بکنن اومده بودن دنبالشون
حالا ایرینم بهشون اضافه شده بود ، انگار مایکرافت خیلی عجله داشت چون از صبح زود همه آدماشو اماده کرده بود
و به محض رسیدن اونا همه رو سوار ماشین های آفرودش کرد و از یه مسیر وسط صحرای شنی
سمت آرامگاه ها راه افتادن
شرلوک فک میکرد جان خنجر رو یه جایی توی مقبره خودش قایم کرده باشه
اما جان بهشون گفت که خنجر توی دومین هرمه ورود به داخل اهرام به دستور دولت تا مدتی برای بازدید کننده ها ممنوع شده بود
انگار اکتشافی درحال انجام بود
اما مایکرافت میدونست نیازی به ورود قانونی نداره
به محض رسیدن به هرم ، جان جلوتر از بقیه سمت نقطه ایی از هرم رفت که به نظر میومد
هیچ راه ورودی نداره
البته این چیزی بود که به ظاهر به نظر میومد چون وقتی جان راهی از زیر هرم بهشون نشون داد
که در واقع بهترین راه برای رسیدن به تمام طبقات هرم بود
مایکرافت لبخندی زد که نشون میداد از قبل مطمعن بوده همچین چیزی وجود داره
داخل هرم و تقریبا زیر زمین ، خنک و تاریک بود
برای همین افراد مایکرافت مشعل هایی رو روشن کردن
و جلوتر راه افتادن
جان حالا کنار شرلوک راه میرفت و گاهی بهش نگاه مینداخت انگار منتظر بود شرلوک کاری بکنه
یا دست به اجرای نقشه ایی بزنه که ازش حرف میزد
راهرو ها با نور مشعل روشن میشدن و آدمای مایکرافت مسیر راهرو رو کم کم جلو میرفتن
نسیم کوتاهی توی راهرو پیچید
و همون لحظه شرلوک سرجاش متوقف شد
با ایستادنش جان و ایرینم که کنارش بودن متوقف شدن
اما مایکرافت و افرادش همچنان جلو میرفتن و متوجه اون سه نفر نشده بودن
درست تا زمانی که توی تله افتادن ، این قسمت از راهرو ها به مقبره پدر شرلوک منتهی میشد
و برای حفاظت از مقبره اش پر از تله شده بود تا فقط افراد خانواده بتونن به مقبره دسترسی داشته باشن
شرلوک بیرون تله ایستاده بود و تماشا میکرد چه طور افراد مایکرافت وسط معرکه گیر افتاده بودن
هرچند اون تله نمیتونست زیاد نگهشون داره
پس شرلوک دست جان و ایرین رو گرفت و دنبال خودش به سمت راهروی دیگه ایی کشید درحالی که فریاد مایکرافت که از سر خشم و عصبانیت بود رو پشت سرش جا گذاشت

RepatriateDove le storie prendono vita. Scoprilo ora