جان تمام مدت دستاشو توی هم گره کرده بود
و انگشتاش داشتن به طرز دیوانه واری به همدیگه چنگ میزدن و شرلوک میدونست
این حجم از نگرانی به خاطر اینه که جان به خوبی میدونه چه چیزی در انتظارشونه
به محض رسیدن به عمارت بزرگ مایکرافت
به زور جان رو از شرلوک جدا کردن
و تلاش های هردوشون برای خلاصی از دست
آدمای مایکرافت بی نتیجه موند
شرلوک تا به خودش اومد توی یه اتاق بزرگ همراه ایرین زندانی شده بود
نه راه فراری داشت و نه حتی میدونست جان رو کجا بردن
گوشه دیوار نشست و سرشو به دیوار تکیه داد
و به ایرین خیره شد که مدام توی اتاق رژه میرفت
امیدوار بود حداقل جان حالش خوب باشهزمان به سرعت میگذشت و هیچکس سراغ شرلوک و ایرین نیومده بود
شرلوک نگران بود و ایرین ترسیده به نظر میومد
به هرحال شرلوک بهش حق میداد ، با چیزی که صبح توی آپارتمان اتفاق افتاده بود
ایرین حق داشت نگران زندگیش باشه
نمیدونست چقدر گذشته ، اما بلاخره در اتاق با صدای آهسته ایی باز شد
و به دنبالش صدای ممتد اعصای مایکرافت و ورودش به اتاق باعث شد ایرین از جاش بلند شه
اما شرلوک همونجا روی زمین موند
مایکرافت ، با ژست همیشگیش به میز بزرگ وسط اتاق تکیه داد و گفت : شرلوک ! مطمعنم میدونی دنبال چی میگردم ، و میدونی کجا میتونم پیداش کنم ، اینطور نیست ؟
شرلوک نگاهشو از کف پوش های اتاق گرفت
و گفت : چرا فک میکنی من باید بدونم ؟ تو خوب میدونی من هیچی به خاطر نمیارم ، حتی اگه به خاطرم بیارم ، فایده ایی نداره
مایکرافت نیشخندی زد و گفت : میدونم اون پسره همه چیو بهت گفته ، انقد احمق عاشق هست که چیزی رو ازت پنهان نکنه
شرلوک دندوناشو روی هم فشار داد و سکوت کرد
و این باعث شد مایکرافت اخم بی حالتی بکنه
و با لحنی که دوباره سمت عصبی شدن می رفت گفت : انگار فقط حرف زور تو سر شماها میره نه ؟
شرلوک بلاخره از جاش بلند شد ، روبه روی مایکرافت وایساد و گفت : جان کجاس؟
مایکرافت چند ثانیه به چشمای شرلوک نگاه کرد و بعد لبخند زد
لبخندی که شرلوک نمیدونست چه معنی ایی پشتشه فقط میدونست، چیز خوبی نمیتونه باشه
اما مایکرافت بی حرف سمت در رفت و روبه شرلوک گفت : بیا !
ایرین میخواست همراه شرلوک بره ، اما مایکرافت با لحن تحکم آمیزی گفت : تو نه !
و بعد جلو تر از شرلوک از اتاق بیرون رفت
شرلوک پشت سرش قدم برمیداشت ، و تمام سعیش پنهان کردنه استرسی بود که همین چند ثانیه پیش به تمام وجودش چنگ زده بود
با رسیدن به آزمایشگاهی که مایکرافت ازش برای ترمیم و آماده کردنه عتیقه جات برای فرستادن به بازار سیاه و حراجی های غیر قانونی استفاده میکرد
مایکرافت چند ثانیه متوقف شد و بعد درو باز کرد
و اجازه داد شرلوک اول وارد اتاق بشه
شرلوک با ورودش به اتاق چشمش ، به جان افتاد
و حس کرد برای یه لحظه احساس آدمی رو داره که از ارتفاع پایین افتاده
جان نیمه جون و درحالی که مثه یه اسیر به زنجیر و بند کشیده شده بود
وسط اون اتاق لعنتی بود و مشخص بود حتی توانایی باز نگه داشتن پلکاشم نداره
نفس هاش سنگین بود و رد کبودی و زخم های تازه ایی که با خون تقریباً جاری پوشونده شده بود روی تمام قسمت های شونه و کمرش بود
شرلوک حس کرد خونش از دیدنه اون صحنه به جوش اومده
و آرامش مایکرافت هم باعث میشد بیشتر از قبل عصبی بشه
مایکرافت با همون آرامش گفت : دهنش زیادی قرصه .. مجبور شدم یکم ناز و نوازشش کنم
و بعد با قدم های آهسته و سنگین سمت جان رفت
جلوش زانو زد و چونه جان رو بین انگشتاش گرفت
جان چندبار پلک زد اما پلکاشو از هم باز نکرد
مایکرافت همزمان که خط فک جان رو با انگشت شصتش نوازش میکرد
سیگاری بین لبای خودش گذاشت و روشنش کرد
پک عمیقی بهش زد و گفت : انگار جدی جدی حاضره بمیره اما لب باز نکنه
با این حرف فشار انگشتاش روی فک جان رو بیشتر کرد و باعث شد جان ناله ضعیف و دردناکی بکنه
شرلوک ناخداگاه انگشتاشو مشت کرد ، طوری که یه لحظه حس کرد استخوناش الانه که بشکنه
مایکرافت سیگار رو از بین لبای خودش بیرون کشید
خاکسترش رو روی تکوند و بعد سیگار درحال سوختن رو روی ترقوه جان فشار داد
حرکتش انقدر ناگهانی بود که ناله و جیغ وحشتناک جان ، باعث شد شرلوک تکونی بخوره
و بعد بی مکث داد زد : مصر!!!! چیزی که دنبالشی توی مصره
مایکرافت سیگار رو روی زمین انداخت و با نوک کفشش خاموشش کرد و بعد عقب کشید و جان رو رها کرد
جلو رفت و دستی به شونه شرلوک کشید و بعد بی حرف از اتاق خارج شد
با رفتنه مایکرافت شرلوک سمت جان رفت و جلوش روی زانوهاش نشست
با احتیاط صورت رنگ پریده جان رو بین دستاش گرفت و با لحن نگرانی زمزمه کرد :جان ....جان بریده بریده نفس کشید و با لحن پر از درد و عجزی نالید : چرا بهش گفتی ...
شرلوک اخمی کرد و سعی کرد زنجیر هارو از دست و پا و گردن جان باز کنه
با رها شدنه جان از اون زنجیر های زمخت
شرلوک سریع جان رو بین بازو های خودش گرفت
صدای در که دوباره باز شد باعث شد شرلوک به در خیره بشه
یه نگهبان ایرین رو توی آزمایشگاه هول داد و دوباره درو بست
ایرین با دیدنه وضعیت جان ، نگران سمت اون دو نفر رفت
جان بیهوش بود و دیگه ناله نمیکرد
و ایرین توی آزمایشگاه میگشت تا بتونه دارو و باند و پانسمان پیدا کنه
و شرلوک جان رو تمام مدت محکم بین بازوهاش نگه داشته بود
YOU ARE READING
Repatriate
Fantasy(تکمیل شده ) (برای کسی که خیلی دوسش دارم ) How far I run With the imagination of your foot print I never go astray