21

111 20 1
                                    

همین که به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد
ناخداگاه از سرماش لرز خفیفی به بدنش افتاد
پاهاشو توی شکمش جمع کرد و دستاشو دورش حلقه کرد
سرشو روی زانوهاش گذاشت و به نقطه تاریک و روشن بیرون میله های اون زندان خیره شد که با نور کم جون مشعل روشن شده بود
نگاهش به یه نقطه بی اهمیت ثابت شد
دلش میخواست حداقل یه چیزی برای فکر کردن پیدا کنه تا برای چند ثانیه یادش بره کجاس و چه اتفاقاتی داره میوفته
اما ذهنش از همیشه خالی تر بود ، فقط کسی توی افکارش رفت و آمد داشت که الان مطمعناً انقدر ازش متنفر بود که حتی نمیخواست
برای یه لحظه ببینتش و ناعادلانه بود اگه جایان بهش حق نمیداد
صدای بلند ناقوص باعث شد از خلسه افکارش بیرون کشیده بشه
این صدا صدای ناقوص جنگ بود !
این یعنی چیزی که ازش میترسیدن حالا اتفاق افتاده بود و اون ته یه سلول تاریک گیر افتاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه
از جاش بلند شد و بی هدف توی سلول شروع به راه رفتن کرد
میتونست صداهایی که از بالای پله ها میاد رو بشنوه اما کسی نمیومد این پایین تا اون بتونه ازش بپرسه اون بالا چه اتفاقی داره میوفته
حتی نمیدونست چه زمانی از روزه
چون اون پایین هیچ خبری از نور خورشید نبود
دوباره نشست و به دیوار تکیه داد این بار حتی سرمای دیوار رو هم حس نکرد
انگار ترس و نگرانی حواسشو از کار انداخته بود
نمیدونست چقدر گذشته اما با صدای قدم های سریعی که از پله ها پایین اومد چشماشو
باز کرد
ایرین درحالی که داشت پله هارو با سرعت پایین میومد کلیدی رو از کیسه کوچیک متصل به دامنش دراورد و در حالی که سعی داشت در سلول رو باز کنه گفت : نصف روز طول کشید تا این لعنتی رو پیدا کنم ...
جایان خودشو به میله های سلول رسوند و بهشون چنگ زد و با نگرانی گفت : چه اتفاقی افتاده؟
ایرین که بلاخره تونسته بود قفل درو باز کنه درو محکم کشید و بازش کرد
و درحالی که کلید رو سرجاش برمیگردوند گفت : حتما اون صدارو شنیدی ! شبیه فیلمای سینمایی شده اوضاع ...
جایان با تعجب گفت : شبیه چی؟
ایرین چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت : ولش کن هیچی ، فقط یه لشکر کشی حسابی اون بیرون اتفاق افتاده و ما تا همین الان بدجوری به شکست نزدیکیم ...
اون حرفارو با سرخوردگی به زبون آورد
جایان بی توجه به همه حرفای ایرین گفت : آتون کجاس ؟
ایرین اخمی کرد و گفت : خدا لعنتش کنه که انقدر لجبازه ، خودش فرماندهی ارتش رو به عهده گرفته !
جایان قدم هاشو با ایرین هماهنگ کرد ، این یعنی اون الان دقیقا وسط مهلکه اس
جایان دست ایرین رو گرفت و اونو دنبال خودش سمت جایی کشید
ایرین فقط بی حرف دنبالش رفت و تمام مدتی که جایان داشت سلاح برمیداشت فقط از پنجره گنبدی شکل اتاق بیرون شهر رو تماشا کرد از تعداد زیاد نفرات هردو طرف سیاه پوش شده بود
جایان بلاخره لباساش رو با لباسی شبیه زره جنگ عوض کرد و یه تیر و کمون بلند همراه دوتا شمشیر هلالی شکل برداشت که بی شباهت به شمشیر های عربی نبودن
و بعد جلوتر از ایرین راه افتاد
ایزین تمام مدت سعی کرد بهش حالی کنه
اون بیرون اوضاع خیلی خرابه
و ممکنه سر هردوشونو به باد بده
ولی گوش مخاطبش به این حرفا بدهکار نبود
و تا ایرین به خودش اومد
جایان مجبورش کرده بود جایی دور از خطر بمونه و خودش سوار اسبش
از دیدش خارج شده بود و حالا ایرین میتونست
از بالای کاخ بین بقیه دخترا همه چیز رو ببینه
جایان جایی دور از اون لشکر عظیم سوار اسبش میتاخت و هر کدوم از سربازای کریح دشمن رو که چشمش میگرفت رو با تیرش نقش زمین میکرد
اما قصدش بیشتر رسیدن به جایی وسط اون جنگ تمام عیار بود جایی حدس زده بود کسی که دنبالشه رو اونجا میتونه پیدا کنه
پس به باز کردنه راهش ادامه داد
تا زمانی که خودش سوار اسبش بلاخره به نقطه اصلی ستیز رسید
جایی که اتون داشت به یه چهره تقریبا آشنا میجنگید
دختری که جایان مطمعن بوده قبلا دیدتش
اما کی و کجا رو به خاطر نمیاورد
و از نظرش توی این شرایط حتی مهمم نبود
جایان دوباره کمانش رو آماده کرد و ثانیه بعد تیرش بدون خطا به قلب دختر نشست
اما انگار قرار نبود از پا دربیاد چون فقط توجهش به جایان که با فاصله و سوار اسب کمان به دست ازش ایستاده بود جلب شد
و انگار حتی عصبانی ترم شد
درحالی که با فشار دستش قسمتی از تیر رو که
بیرون از پوستش بود شکست
حریفش برای مبارزه رو عوض کرد
و به سرعت سوار اسبش شد و درحالی که شمشیر بلندش رو محکم نگه داشته بود سمت جایان حمله کرد
جایان بی معطلی شمشیر هاشو از غلاف بیرون کشید
تغییر مسیر اون دختر به آتون کمک بزرگی کرد چون دیگه حتی نتونست چند ثانیه بیشتر روی پاهاش وایسه و همون لحظه که دخترک از جنگیدن دست کشید آتون روی زمین افتاد
و چندتا از سربازا سعی کردن دورش کنن تا کسی نتونه بهش نزدیک بشه

RepatriateWhere stories live. Discover now