20

100 15 2
                                    

اوضاع با وجود سر زدنه سپیده صبح هنوزم آروم به نظر میرسید
نسیم با آرامش لابه لای پرده های حریر میپیچید و باعث حرکت گاه و بیگاهشون میشد
جایان هنوزم اتاق آتون رو به امید این که اون مرد برگرده و بهش فرصت دفاع از خودش رو بده ترک نکرده بود
اما آتون به اتاقش برنگشت

برخلاف روز آرومی که سپری میکردن ، آتون
مطمعن بود اتفاقی در شرف وقوعه و سعی داشت پدرش رو قانع کنه
برای مقابله با دشمنی که حتی نمیتونست راجب ماهیتش توضیح درستی بده ارتش رو به حالت آماده باش دربیاره
و بلاخره بعد از چند ساعت موفق شد خواسته اش رو به کرسی بنشونه
حالا میتونست خیال آسوده تری داشته باشه
خیال آسوده ؟
البته که نه حالا که کمی از مشکلاتش فارغ شده بود
ذهنش دوباره سمت دیشب رفت ، تازه یادش اومد تمام مدت دیشب توی ناخداگاهش داشته عذابش میداده
و حالا تنها چیزی که توی ذهنش رفت و آمد داشت ، خیانتی بود که نزدیک ترین آدم زندگیش بهش کرده بود
جایان نه تنها فریبش داده بود بلکه باعث و بانی تمام مشکلاتش بود
و آتون هربار به این حقیقت فکر میکرد
دستاش بی اختیار مشت میشد و عصبانیت تمام وجودش رو میگرفت  و دقیقا همون لحظه ایی که نیاز داشت
جایان رو نبینه پسر سر راهش سبز شد
و با لحن شرمنده اش حتی آتون رو بیشتر عصبی کرد
چون آتون دیگه حتی نمیتونست اون چشمای ابی و غم زده رو باور کنه
و حس میکرد کسی که عاشقشه یه دروغ تمام عیاره
یه ظاهر فریبنده و یه باطن حیله گر
و حالا حتی عصبانی ترم شده بود به حدی که
صدای دندون قروچه اش باعث شد پسر مقابلش حالا به خودش بلرزه
آتون بی اختیار مچ دست جایان رو محکم بین انگشتاش گرفت و با لحن عصبی ایی گفت : تو!!! نمیخوام دور و برم ببینمت !
جایان هیچی نگفت بجز ناله نامفهومی که به خاطر کشیده شدن دستش از سمت آتون از بین لباش فرار کرد
آتون جایان رو دنبال خودش کشید و اون حتی نمیدونست داره کجا میبرتش
هرچند خیلی زود فهمید ، مقصد کجاس
دقیقا زمانی که آتون توی یه سیاه چال نمور و تاریک پرتش کرد و بعد با لحن عصبی ایی
داد زد : اینجا میمونی تا تصمیم بگیرم چه بلایی سرت بیارم ، هرچند حتی لیاقت مرگم نداری !
اون کلمات اخرین کلماتی بودن که آتون به زلون آورد قبل از این که جایان رو اونجا رها کنه و توی راهرو ناپدید بشه
چند ثانیه بعد از زندانی کردنه جایان تمام خشمش فروکش کرد و پشیمونی جاشو گرفت
خودشم نمیدونست چه طور تونسته اونجوری باهاش رفتار کنه
اما سعی کرد نزاره احساساتش بازم قدرت بگیرن
و از یادش ببرن که جایان واقعا کیه و با خودش زندگیش و احساسش چیکار کرده
پس اخمش دوباره به صورتش برگشت
و با همون جدیت راهش رو به سالنی که قرار بود داخلش با وزیر جنگ ملاقات کنه کج کرد

RepatriateWhere stories live. Discover now